آنجا ایستاده مردی است بر فراز تاریخ پشت دیوار سلول
سه سال در زندان انفرادی با دست و پائي به زنجیر و ۱۴ سال دیگر در زندانهای مختلف در تهران و کارزون و اهواز و حالا چهل و چهارمین روز اعتصاب غذای خود را پشت سر میگذارد
از هشتم مرداد ۱۳۹۶
۱۷سال بدون یک روز مرخصی بدون اجازه درمان و مداوا
و این دفتری است از قسمتی از اولین دوران زندان و خاطراتش
درس ماندگاری از مبارزه و مجاهدت و پایداری
دفتر خاطرات زندان او را باز میکنیم و نیم نگاهی میاندازیم به درون
نامه زنداني سياسي سعيد ماسوري از زندان گوهردشت كرج – قسمت اول
سعيد
ماسوري بيش از چهارده سال است در زندان زير شكنجه و فشار با حكم حبس ابد محبوس است
. درزير قسمت اول از نامه اي كه خطاب به برادر كوچكش در فضاي مجازي منتشر شده از
نظرتان ميگذرد:
برادرعزیز
و دوست داشتنی ام وحید…
ازخیلی وقت
ها پیش ، از من خواسته بودی که از زندان برایت بنویسم و از فضا و شرایط زندان برایت
بگویم، صادقانه بگویم که رغبتی به نوشتن نداشتم چون می دانستم تا بخواهم آن را جمع
و جور کنم، قطعاً در بازرسی ها و تفتیش های زندان توقیف می شود. چرا که در زندان
اجازه نمی دهند نوشته ای را بیرون بدهی، مگر چند خط احوالپرسی آنهم بطور ماهانه این
را هم بلافاصله اضافه کنم که نوشتن این صفحات را هم با ترس و دلهره، هم بخاطرعواقب
کیفری آن و هم بخاطر ناقص ماندن، با تردید بسیار شروع کردم و تقریباً بدون هیچ تصحیح
و بازنویسی، تنها سعی کردم بسرعت بنویسم و در اولین فرصت پیش آمده به بیرون
بفرستم، لذا قطعاً نقص و کمبود و حتی جملات ناقص و چه بسا غلط هم در آن خواهی یافت
که عمدتاً به علت شتاب در نوشتن بوده… البته کم سوادی خودم هم بی تاثیر نبوده …
نکته دیگر
اینکه از آنجائیکه نه نویسنده بوده ام ونه اهل قلم یکسری وقایع، مشاهدات و
احساساتم رانوشته ام گاهی از زبان راوی اول شخص و زمانی از زبان راوی سوم شخص
و…نوشته ام که نتوانسته ام آن را یکدست کنم بنابراین هر چه به ذهنم می آمد به همان
شکل می نوشتم.لذا راوی و مخاطب و غیره در کار نیست و انسجام درستی هم ندارد مگر اینکه
خودت آنرا مرتب کنی (که به نظرم به زحمتش نمی ارزد)…اسامی افراد را هم عامداً نیاورده
ام که اگر مطالبی را اشتباه کرده و یا قضاوت غلط کرده ام، تولید مساله ای برای
آنها نباشد و فرصت را به آنها داده باشم تا روایت خودشان را بنویسند… اگر چه برخی
با ادعاهای بی اساس و شهادتهای دروغ خود، سالهای سال بر محکومیتم افزودند که البته
در قیاس با ظلم و اجحاف قوه قضائیه مسلوب الاختیار و بله قربان گو و بویژه قضّاتی
که برای چاپلوسی و یا از ترس مؤاخذه اربابان، در شدت مجازاتها و احکام صادره بر
هم سبقت میگیرند،محلی از اعراب ندارند ،تنها اسم کامل کسانی را نوشته ام که در
سرنوشت این مملکت نقش داشته اند و بهمین خاطر بحثی «فردی» نبوده…
خوب… از
آنجائیکه دوران قبل از زندان را گرچه سن وسالت کم بوده ولی کم و بیش میدانی، و تو
هم بیشتر از فضا و احوالات زندان پرسیده بودی، من هم با مقدمه ای کوتاه شروع کردم
و بلافاصله لحظه ای را نوشتم که خودم را بر تخت بیمارستان(زندان) یافتم… در ادامه
می خواستم تنها حوادث و وقایع را برایت بنویسم، ولی آنرا خسته کننده و تکراری دیدم.
چون زندان بعنوان نوعی از زندگی( اگر نگویم مرگ ) تنها تکرار است، تکرار است و باز
هم تکرار … و این نمی تواند چندان مفید فایده بوده و جاذبه ای داشته باشد… از طرفی
می خواهم بعنوان برادرکوچکترم (کوچکی سنی را میگویم داداش کوچولو!) بدانی که چهره
خروجی من ( برادربزرگترت ) در انتهای این خاطرات ممکن است خیلی برای تو خوشایند
نباشد و بدان که با الگوها و آرمانهای توحیدی و آزادیخواهانه خودم و بسیاری
ازهمقطارانم که قهرمانانه بر چوبههای دار بوسه زدند بسیار فاصله دارم و هم ازاین
روست که با وجود اینکه ۱۴ سال است که در زندان هستم ولی هنوز زندهام و اعدام نشدهام ولی
همقطارانم همه!!! اینرا نه از موضعی شهادت طلبانه و فناتیک بلکه ازآنرو میگویم که
میخواستم در خلال این سطور هم، همان باشم که واقعا بوده و هستم نه چیزی بیشتر، تا
پیوسته به خاطر داشته باشم که نسبت به آرمانها و در حق مردمان مظلوم و ستمدیده میهنم
بسیار بدهکار و شرمندهام و عمدتا شایسته مؤاخذه وسرزنش، تا تفاخر و طلبکاری
بخاطر سنوات زندان و وقایع آن…با اینهمه باز هم گمان میکنم که لذت زندگی (حتی اگر
بخش زیادی از آن در زندان باشد)و کلاً معنای” انسان بودن”، تلاش و بازهم تلاش برای
پر کردن همین فاصله هاست، هم در زندگی شخصی و هم در ارتباط با کشور و هموطنانم لذت
زندگی آنجائیست که بدانم زندگی ام مصروف کاری شده درراستای آنکه دیگرکسی مجبور
نباشد به خاطرمطالبه حقوق حقه مردمش اعدام و شکنجه شود و یا مجبور نباشد که همه یا
بخشی از زندگیاش رادر زندان بگذراند…تا دیگر پدران، مادران و همسران مجبور نباشند
فراق و جدایی عزیزانشان را تحمل کنند… و بالاخره… تا دیگر دختر و پسر بچه ایرانی
اشک ستمی که بر او و خانواده اش رفته را بر گونه هایش احساس نکند… راستی! این دلیل
خوبی برای تحمل این فراقها , جدائیها , اعدام ها و تحمل این همه سالیان زندان نیست؟؟
با طلب
بخشش از خداوند متعال و هم میهنانم بخاطر همه قصور وتقصیراتم…
اَحَسِبَ
النّاسُ اَنْ یُتْرِکوا اَنْ یَقوُلوا آمَنّا وَ هُمْ لا یُفتنون (مردم فکر میکنند
هم اینکه گفتند به خدا ایمان آورده اند کافیست و دیگر آزمایشی نمی شوند)
از آنجایی که قریب به ۱۴
سال از این قضایا میگذرد،بخاطر آوردن جزئیات و تاریخ وقایع چندان ساده نیست. تلاش
کردم با برخی یادداشت های بجا مانده(چون چندین بار یادداشتهایم را در تفتیشهای
زندان بردند و یا در جابجأییها از این زندان به آن زندان توقیف کردند) و خاطرات
بچههای دیگر قدری از آن وقایع راباز نویسی کنم و لذا ممکن است چندان دقیق نباشد و
یا بعضا تقدم و تأخر حوادث به هم خورده باشد… روز ۱۹ دی
ماه ۱۳۷۹ بود، حوالی ۷ شب
که در شهر اهواز منتظر ماشین ایستاده بودیم، غافل از اینکه در یک تور پلیسی گسترده
افتاده بودیم ولی متوجه آن نشده بودیم. با وجودیکه مستمرا مواظب اطرافمان بودیم
ولیگسترده بودن و تنوع ماشینها و تیمهای مراقبتی اطلاعات مانع از شک کردنمان شده
بود،چون تصورش را هم نمیکردیم که برای ۲
نفر اینهمه نیرو به کار بگیرند. لذا با همین ساده انگاری از دوستم غلام حسین
جداشدم تا چند بسته بیسکویت برای بین راه تا تهران بگیرم…به همین منظور از او که
جلو خیابان ایستاده بود که ماشین بگیرد جدا شدم و وارد یک مغازه شدم…هوا تاریک بود
و خنک… چراغهای همه مغازهها مثل خروجی همه شهرها روشن،ولی ترددات جز برای
مسافران و اهالی آن منطقه نسبتا خلوت بود. وارد مغازه شدم و سفارش چند بیسکویت
دادم و همین که خواستم کیف پولم را دراورم،چیزی به سنگینی یک پتک و از پشت توی
سرم خورد و یکی هم بلافاصله از کمر مرا محکم گرفت، به طوریکه دستهایم را نتوانم
تکان بدهم. درحالیکه بر اثر ضربه خون روی صورتم جاری شده بود،یکی دیگر با ضربات
محکم اسلحه ش به فک و دهانم میکوبید تا دهانم را باز کند و نگذارد سیانورم را
بشکنم… ولی من قبلا این کار را کرده بودم و به تدریج در حال بیجان شدن ،روی
دستشان میافتادم…آنها هم مستمرداد میزدند که مردم جمع نشوند وبه همه میگفتند
که ما دزد
و قاچاقچی مواد مخدر هستیم تا مانع
تجمع و یاهرگونه همدردی و دلسوزی شوند… البته این سیاست همیشگی آنها بوده…
نیم نگاهی از درون(قسمت دوم)
نمیدانم چقدر طول کشیده بود، شایدآنطور
که مأموران اطلاعات می گفتند ۴۸
ساعت، شاید هم کمتر یا بیشتر… بهرحال وقتی بهوش آمدم دیدم روی تخت بیمارستان هستم
و دستها و پاهایم از چهار نقطه با دستبندهایی محکم به تخت زنجیر شده و سِرمی هم به
دستم وصل است،
سَرَم باندپیچی شده و لب پائینم بخیه
خورده است. حتی الآن هم که بعد از ۱۴
سال از این قضیه، دارم این سطور را می نویسم، آنقدر احساس مشمئزکننده و تنفرانگیزی
دارم که دوست دارم سریع تمامش کنم.
احساس شکست، گیر افتادن و درماندگی،
آن هم در شرایطی که در فضای خفقان آور آن بیمارستان دور تا دورم را هم مأموران
وزارت اطلاعات گرفته و قیافه هایی پیروزمندانه که گویی فرماندهی کل قوا را گرفته
بودند و مستمر می خواستند سؤال کنند و چیزهایی بشنوند و من هم فقط نگاهشان می کردم
و چشمهایم را آرام می بستم و باخودم میگفتم خدایا مرا ببخش که زنده به دست اینها
افتادم و حال این گونه مست باده پیروزی اینگونه بالای سَرَم رژه میروند… اوایل
اصلاً نمیدانستم واقعاً چه خبراست، انگار یک کابوس بود… حقیقتاً دردآور و تنفرانگیز
بود، بوی بد زخم و چرک بیمارستان هم فضا را چند برابر منزجرکننده تر می کرد… نمیدانم
چقدر آنجا بودم…تا اینکه شبی سراغم آمدند، روی تخت انتقال گذاشته در حالیکه چهار
نفر دست و پاهایم را گرفته بودند، داخل یک آمبولانس گذاشته و مسافتی را که طی
کردند، پیاده ام کردند و دست و پاهایم را زنجیر کردند. بطوریکه در عین حال که هم
پاهایم زنجیر بود و هم دستبند به دستهایم بود، دستهایم هم با یک زنجیر به وسط زنجیر
پاهایم وصل بود و بهمین خاطر نمی توانستم قامتم را کاملاً صاف و عمودی نگه دارم.
با این وضعیت مرا داخل یک سلول انداختند؛ البته قبل از آن مأمورین اطلاعات همانجا
جلوی درب زندان(که بعداً فهمیدم زندان ششم سپاه اهواز است.)بخش امنیتی رسیدِ تحویل
گرفته شدن مرا گرفته و مرا تحویل زندانبانان دادند. باخودم فکر می کردم که لابد پیش
خودشان هم فکر می کردند که کارشان را انجام داده،اضافه حقوق و حق مأموریت هم می گیرند…
و حال باید به خانه پیش زن و بچه شان بروند و شامی بخورند و شاید هم وضو گرفته و
نمازی هم بخوانند… و به قول قرآن: وکل شَيءٍ فَعَلُوهُ في الزُبُر …( وهر کاری که
انجام دادند در نامه اعمالشان ثبت است.) شاید آنها خیلی خیلی و عمیق به این چیزها
فکر نکرده اند و یا حتی بین خود گمان می کنند که مأمور بوده اند و معذور… ولی کارِ
هر کسی که در خدمت ظلم و جوری بوده بدون جزا نخواهد ماند. نه از جانب مردم، نه از
جانب خدا و تاریخ؛ کما اینکه وقتی قرآن هم راجع به فرعون و ظلم و ستم او میگوید و
از مجازات او، تنها صحبت از مجازات فرعون نمی کند بلکه صحبت از «فِرعَون و هامان و
جُنودهِ » یعنی حتی سرباز صفر (وظیفه ای) هم که در خدمت فرعون بوده را مجرم می
شناسد. حال اگر مردم هم زمانی نادیده گرفته و عفو کنند، حسابرسی خداوند و حتی
وجدان خودشان کماکان باقی است…
به هر حال ما رابه زندان انتقال
دادند. ازدوستم غلام حسین خبر نداشتم؛ گویا او را هم همانطور که مرا غافلگیر
کردند، دستگیر و او هم تنها فرصت کرده بود سیانورش را بخورد ولی بقول خودشان یک میلیون
تومان آمپول ضد سیانور برای هر کداممان خرج کرده و زنده مان نگه داشته بودند تا
اطلاعات بگیرند…
غلام را هم احتمالاً بعد از چند روز
به همانجا آورده بودند، بعداً یکی از مأمورین اطلاعات می گفت هردویتان تقریباً
مرده بودید ولی با شوک الکتریکی و … بازگردانده شدید. در مورد غلام حسین حتی سِرم
و… را هم قطع کرده بودند و کاردیوگرام مرگ را نشان می داد… با این همه زنده مانده
و به زندان آمدیم… وارد یک سلول انفرادی شدم سراسر کثافت و پلیدی، در ودیواری که
جای جای آن کنده شده بود از نوشته ها و تقویم هایی که زندانیان قبلی نوشته بودند و
برای خودشان با خط زدن روی دیوار درست کرده بودند؛ جای خالی نداشت.یک موکت کثیف که
از صدها جا سوراخ و سوخته بود کف اطاق بود، پنجره ای در بالانزدیک سقف تعبیه شده
بود که دست به آن نمی رسید و با طلقی پوشیده بود که آنقدرکثیف بود که اجازه عبور
نور را هم نمی داد و یک درب فلزی که دریچه کوچکی (مربع شکل) داشت که از بیرون قفل
می شد و برای چِکِ زنده بودن زندانی بود و یا اگر میخواستند چیزی مثل غذا و یا سیگار
بدهند ( روزی ۳ نخ: صبح، ظهر و شام ) از آن
سوراخ می دادند… مرا داخل سلول انداختند و در را بستند. نیم ساعتی بعد یکی آمد ۲ عددپتوی سربازی یا به قول خودشان
پتوی دولتی کثیف که بوی مشمئز کننده ای هم داشت رابه همراه یک لیوان، بشقاب و قاشق
پلاستیکی به من تحویل داد و گفت موقع نهار و شام صدایت می زنم باید چشم بندت را
زده باشی و غذا را تحویل بگیری… یعنی با وجودیکه در سلول انفرادی هم، با زنجیر
پاهایم بسته بود می بایست چشم بند هم بزنم که موقع تحویل غذا او را نبینم. یک سطل
هم به من تحویل داد و گفت یکبار صبح و یکبار هم شب میتوانی به دستشویی بروی در بقیه
موارد با همین سطل مساله ات را حل میکنی و صبح وشب که به دستشویی می روی می توانی
این را تخلیه کنی… شب هم ساعت ۱۰
شب ( یا شاید هم ۱۱ ) چراغها
خاموش می شود و درب ها همه بسته می شوند. کلاً آن مجموعه تشکیل شده از یک راهرو
بزرگ به درازای شاید ۵۰
ـ ۴۰ متر با عرض حدوداً ۷ ـ ۶ متر که وسط آن چند گلدان بزرگ مصنوعی گذاشته بودند و اطاقهای انفرادی
یا همان سلول های انفرادی که با تجربه امروزیم باید بگویم که بزرگتر از سلولهای
انفرادی معمولی و استانداردبودند و ابعاد آن حدوداً ۳×۲ بود با سقفی بلند و دیوارهای خاکستری رنگ که رنگ سبزی در زیر رنگ جدیدتر
نمایان بود و یک سوراخ بزرگ بالای درب که مربوط به کولر بود…
در فضایی که هنوز از شوک دستگیری در
نیامده بودم و هنوز فکر میکردم که چه اتفاقی افتاد و علت چه بود، صبح روز بعد
سراغم آمدند و به اطاقی که بعد فهمیدم اطاق بازجویی است بردند.تعدادی کاغذ جلویم
گذاشته و گفت سؤالات را جواب دقیق مینویسی (دستهایم باز وپاهایم کماکان به هم زنجیر
شده بود)…همیشه ۲ یا ۳ نفر بودند….سؤال اول راجع به اسم و
مشخصات خودم بود (از زیر چشم بند باید نگاه می کردم) که نوشتم، سؤالات بعد راجع به
چیزهای دیگر… که گفتم من بیشتر از این نمی دانم… گفت فکر کردی خونه خاله است و یکی
دو سیلی توی گوشم زد که برق از سرم پرید خصوصآً که چشم بند داشتم و او را نمی دیدم
و نمی دانستم چه ضربه ای و از کجا می خورم… دو نفر دیگر هم بافاصله کنار او بودند…
دوباره گفت: بنویس! گفتم: گفتم که بیشتر از این نمیدانم! دوباره سیلی و مشت به پس
کله ام… یکی شان که معلوم بود خیلی قوی است از پشت فاصله بین گردن و شانه ( همانجایی
که اسپاک در «پیشتازان فضا» می گرفت و آدمها رابیهوش میکرد) را با انگشت می گرفت و
بشدت فشار می داد… و یا یکی از پایههای صندلی را روی پای برهنهام میگذاشت و یک
پایش را روی آن میگذاشت و با تکیه بر زانویش به شدت فشار میداد، بطوریکه پایهٔ
آهنی صندلی بالای انگشتان پایم در پایم فرو میرفت… اگرچه واقعاً دردناک بود ولی هیچ
واکنشی نشان ندادم… گفت: گردن کلفت هم هست…قدری مشت و لگد و سیلی و فحش و بد و بیراه
نثار من و سازمان و رهبران آن کردند وبعنوان معارفه بازجویی اول تمام شد (هیچگاه
کمتر از ۲ یا ۳ ساعت طول نمی کشید)…وقتی به سلول
برمی گشتم احساس خوبی داشتم… نمی دانم چند جلسه همینگونه شد تنها می دانم که در
آخرین جلسه بازجویی در اهواز( اگرچه من نمی دانستم که آخرین جلسه آنجاست ) وقتی
بعد از کتک کاری و فریاد و فحش و بد و بیراه دوباره کاغذهای بازجویی را جلویم
انداخت و گفت بنویس! خودکار را برداشتم و با تمام توانم در همه مُشتم گرفتم وخیلی
بزرگ روی صفحه اول نوشتم «الله اکبر» طوریکه همه صفحه را گرفت و تا ۸ـ ۷ برگه زیر آن هم بر همان اثر نوشته پاره شده بود و کل برگه ها را
انداختم جلوی بازجو و گفتم این آخرین حرف من است… حال هر کاری می خواهی بکنی، بکن…
در اوج خشم بعد از یک مشتمال و کتک مفصل نگهبان را صدا زدند. در فاصله ای که او می
آمد گفت:آنچنان بلایی سرت بیاورم که خودت به التماس به من بگویی برایم برگه بازجویی
بیاورکه بنویسم… جوابی ندادم… نگهبان آمد و مرا به سلول برگرداند… نگهبان هم
ظاهراً داد و بیدادها را شنیده بود… میگفت چرا لج میکنی… آن رجوی خوش گذرانی وکیف
خودش را می کند و تو و امثال تو را اینطور بدبخت می کنند… چرا جواب درست نمیدهی تا
خودت را خلاص کنی و بروی دنبال زندگیت… فکر میکنی اگر تو و هزار تامثل تو را بکشند
هم آب از آب تکان میخورد… ؟؟؟ جوانی خودت راتباه نکن…!!! وقتی به سلول برگشتم از
اینکه یک بار دیگر بدون اینکه حرفی بزنم حسابی عصبانی اش کرده بوم، احساس سبکی و
رضایت میکردم و به یاد شعر شاملو «انسان بهمن» افتادم که گفته بود:
تو نمیدانی نگاه بی مژه محکوم یک
اطمینان،
وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می
شود،
چه دریایی است!
تو نمی دانی مردن،
وقتی که انسان مرگ را شکست داده
است،
چه زندگی است!
بلافاصله اضافه کنم که من خودم هرگز
چنین آدمی نبودهام ،اگر چه دیدهام و همین توصیف آنها هم به انسان آرامش و
اعتماد به نفس میدهد…!!
طي چند روز تازه داشتم خودم را
پيدا مي کردم، مي دانستم که چندان امانم نمي دهند و خيلي زود مجبورند اعدامم کنند…
و بيشتر خودم را براي اين وضعيت آماده مي کردم… مستمراً اين لحظات را مرور مي کردم
و بيشتر دوست داشتم تيربارانم کنند تا حلق آويز، چون صحنه هاي اعدام با طناب را
ديده بودم… خلاصه در اين افکار بودم، تجزيه و تحليل اينکه چه مي دانند و چه چيز را
نمي دانند… تقريباً مطمئن شدم که هيچ نمي دانند ولي اينکه قاچاقچي را هم گرفته اند
يا خير مطمئن نبودم ولي از آنجائيکه ما را بدون هيچ تماس و يا اقدامي پيدا کرده
بودند، معلوم بود که تحت تعقيب و به اصطلاح «در تور» بوده ايم…در همين افکار بودم
که درب سلول باز شد و يک شلوار شيرازي (شبيه شلوار کردي است)، يک پيراهن بدقواره و
يک جفت کفش که چند شماره بزرگتر بود آوردند… بپوش!… چه خبر است؟… سريع اينها را
بپوش!… لباسها را پوشيدم ولي به جاي کفش همان دمپائيهاي پلاستيکي را پوشيدم… بعد
ديدم يک اکيپ ۷ ـ ۶ نفره آمده و ما را تحويل گرفتند، غلام حسين را هم ديدم که مي آورند،
از بازداشتگاه که خارج شديم سوار يک «ون» شديم و به راه افتاد، غلام حسين و دو نفر
يکطرف، من و دو نفر ديگر هم طرف ديگر، يک پرايد قرمز رنگ هم دنبالمان مي آمد… حدود
۲۰دقيقه اي طول کشيد که توقف
کرد و پياده شديم، تازه فهميدم که در فرودگاه اهواز هستيم، مستقيم ما را به طرف
هواپيما بردند و سوار شديم ( انگار مسير خاصي بود تا رسيدن به راه پله هواپيما
پياده رفتيم ,غروبي سخت گرفته و غم انگيز بود) … با آن سر و وضع و شلوار شيرازي و
دستبند و … هيچکس جز شک اينکه قاچاقچي دستگير شده هستيم، هيچ چيز ديگري به ذهنش
خطور نمي کرد. من با دو نفر در طرفينم، در يک رديف و غلام حسين هم با دو نفر،در
رديف عقب، هر کداممان به يکي از آن مأمورها دستبند شده بوديم… مأمور امنيتي
هواپيما هم در جريان بود چون به سلاح هاي کمري آنها هم کاري نداشت… پس از مدتي
شايد نيم ساعت هواپيما حرکت کرد و به پرواز درآمد… هنوز هم نگفته بودند کجا مي
رويم… درهواپيما با يکي از مأمورين ( بقول خودشان اعضاي تيم عمليات ) که به من
دستبند شده بود، صحبت ميکردم… يعني او سر صحبت را باز کرد… که: تو آدم فهميده و
تحصيل کرده اي هستي، از کار و شيوه بازجويي هم معلوم است که آدم با شهامت و معتقدي
هستي… چطور شما را اينطور فريب مي دهند که حاضريد خودتان را هم فدا کنيد وکشته
شويد و اعدام شويد…؟؟ گفتم: وقتي اينطوري مساله را مطرح مي کني، معلوم است به
جوانب مختلف هم نظر داري اينکه تحصيل کرده و فهميده ام، اينکه معتقد و پايبند
اصول اعتقاديم هستم و دل و جرأت کار را هم دارم… حال هم در بازجويي زندان و شکنجه
و حتي اعدام را پذيرفته ام… واقعاً اينها را که گفتي، راست گفتي ويا ميخواستي قدري
هندوانه زير بغل من بگذاري و تشويق به همکاري کني؟ گفت: خدا شاهد است که اينطور
نيست، اينها را گفتم تا واقعاُ بفهمم چرا اينطور فريب تان مي دهند، چطور شستشوي
مغزي مي شويد…؟؟ گفتم تو هيچگاه به يک موضوع فکر نکرده ايي يعني اجازه نداده اند و
يا خودتان جرأت نکرده ايد چون اگر واقعاً فکر مي کردي که من فهميده هستم و يا
حداقل سواد و قوه تشخيص منافع خودم را دارم ديگر اين کلمه فريب را بکار نمي بردي…
از طرفي مي گويي دل و جرأت هم دارم… خوب اگر دل و جرأت مقابله باشما و زندان و
اعدام را دارم پس دل و جرأت مقابله با کسي که بخواهد از من سوءاستفاده بکند را هم
دارم… با اين توضيحات يک سوال فقط پاسخ داده نشده باقي ميماند و آن اينکه نکند ما
فريب خورده نيستيم واين شماييد که فريب خورده و در يک چاه باطل افتاده ايد که
اصلاُ دوروبرتان را نمي بينيد... اينها را که گفتم نگاهي به آن مأمور ديگر
اطلاعاتي کرد, که آيا حرفهاي ما را مي شنود يا نه… که چه بسا اگرشنيده باشد ممکن
است در گزارشش عليه او چيزي بنويسد (موضوع عدم امنيت بين خودشان هم پيدا بود)… و
براي اينکه صافکاري کند گفت: تو هنوز”سر موضع “هستي، مگر اين کارهاي شما مي تواند
اقتدار نظام را بخطر اندازد… ما تا بالاترين رده هاي نزديک به رجوي هم نفوذي داريم
و…گفتم: آره، آره مي فهمم بي خيال… فقط به همان که گفتم اگر خودت خواستي فکر کن! و
صحبت قطع شد…يکي، دوتا روزنامه ديدم به اين نيت که از اخبار مطلع شوم برداشتم… ولي
چيزي گيرم نيامد… روزنامه اقتصادي بودند…
نهايتاً هواپيما در تهران فرود آمد،
از بالاواقعاً بزرگ بود و زيبا ولي اينها به واقع توجه مرا جلب نمي کرد و در عوض
نوعي احساس تنفر را در من برمي انگيخت گويي به ما تعلق ندارد و خاک اشغال شده است
و درخدمت دشمن است و همه چيز خفقان آور وآلوده به رعب و وحشت…
… در فرودگاه پياده شديم هوا کاملاً تاريک بود، يک بنزشيري رنگ
منتظرمان بود، مرا سوار بنز کردند، صندلي عقب و دو نفر هم طرفين، غلام حسين را هم
سوار ماشين ديگري با همين وضعيت… باچشم بند، چشمانمان را هم بسته بودند… تا اينکه
احساس کردم جلوي يک درب بزرگ توقف کرده ايم، شماره هاي پرسنلي خودشان را گفتند)
فکر مي کنم يکي شان ۴۲بود(
وارد شديم، بعد جلوي يک ساختمان که بعداً فهميدم ۲۰۹است توقف و پياده شده از يک راهرو باريک عبور کرده چند پله را بالا
رفتيم و درطبقه اول مجدداً يک راهرو پهن تر را تا آخر طي کرديم، مرا رو به ديوار
نگه داشتند،راهرو پر بود از آدمهايي که روي زمين نشسته ويا دراز کشيده بودند و همه
چشم بند ودستبند داشتند… مدتي را رو به ديوار ايستاده بودم که يکي آمد و گفت: بيا!
بازويم را گرفت و وارد يک اطاق شديم (بعدها دانستم اطاق بازجويي است روبروي راهرو۹-۸) يکي در آنجا منتظرم بود… به به…
آقاي ماسوري حالتان چطور است…؟؟ خوبم… ميدوني کجا هستيم؟ نه… واقعاً نميدوني؟ گفتم
چه فرقي ميکند… آنجا زندان بود اينجا هم زندان… شايد زندان نيروي انتظامي است…
خنديد و گفت: اينجا وزارت اطلاعات است… گفتم :خوب که چي و چه فرقي ميکند… گفت: هيچي
فقط خواستم که بدوني… الان هم وقت ندارم بايد بروم فقط ميخواستم ترا ببينم و بروم،
بعداً باهم زياد صحبت ميکنيم… ظاهراً به يکي اشاره کرد او هم مجدداً بازوي مرا
گرفت و از اطاق بيرون برد… دوباره رو به ديوار توي راهرو ايستاند… اينکارها يعني
رو به ديوار ايستاندن با چشم بند و انتظارهاي اينچنيني که نه مقصد را ميداني و نه
اينکه چه چيز در انتظار توست کلافه کننده و بعضاً رُعب آور، و عمداً اين روش را
بکار مي برند تا خُرد خُرد تو را دچار اضطراب و نگراني کنند، خصوصاً که دم به
دقيقه هم داد ميزنند… رو به ديوار… رو به ديوار…!!! مگه نگفتم چشم بندت را بيار
پايين… پايين… سراغ چي ميگردي… ميخواهي قيافه مرا ببيني…ديگه اينجا آخر خط است مرا
هم ببيني به کارت نمي آيد… بعضاً هم صداي سيلي که توي گوش کسي ميزدند و يا التماس
و خواهشهاي زندانيان… صداي ترق و ترق کفش بازجوهاييکه اينطرف و آنطرف مي روند… از
زير چشم بند رو به پايين فقط کفشهاي نوک تيز و بخشي از پاچه شلوار آنها پيدا بود…
بعضاً با کيف هاي سامسونت هم مي آمدند و ميرفتند… يکي دوتاي آنها هم که ظاهراً
منتظر من بودند آمدند و قيافه مرا وارسي کردند… و تو سعيد ماسوري هستي؟ بله…
واقعاً خودتي؟ نمي دانم اينطوري ميگن… ديالوگهاي رقت انگيز… و ما را چشم بسته و پا
زنجير, به گونه ايي مي نگريستند که عاقلي به گروه مجانين (شايد هم جاني)… خلاصه
بعد تکرارهاي مشمئز کننده اين صحنه ها ازگريه و زاري زناني که زير بازجويي بودند و
از شوهرشان مي پرسيدند و بخصوص دختر نوجواني که بيشتر صداي بچگانه داشت و بازجويي
پدرش را پس مي داد و ترجيع بند: “ترا به خدا حاجي… حاج آقا…ترا به خدا” ي او وقتي
در اطاق بازمي شد هنوز شنيده مي شد…( اطاقهاي بازجويي همه در يک رديف بودند با
ديوارهاي آکوستيک شده تا هيچ صدايي به بيرون نرود) . نهايتاً يکي بازوي مرا گرفت و
به طرف ابتداي راهرو بُرد… راهروها را بعدها شناختم… ولي راهرو ۷ بعد راهرو۶ ، ۵ ،۴ وبالاخره در راهرو ۳
پيچيد… وارد راهرويي به عرض يک متر شديم که سمت راست آن سراسر ديوار و سمت چپ آن
سلولها و درب بسته سلولهاي انفرادي … نهايتاً به سلول ۳۴ رسيديم راهرو۳
سلولهايش از۳۱تا ۳۸ يا ۳۷ بود وهمينطور راهرو ۴ از ۴۱تا۴۷ و راهرو ۵ از ۵۱ تا ۵۷… يک سلول بزرگتر که تنها سقفش
با توري ميل گردپوشيده شده بود و تفاوتي با بقيه سلولها نداشت بعنوان هواخوري بود…
البته اين را چندين ماه بعد فهميدم…
مرا به داخل سلول هدايت کرد، نسبت
به سلولهاي زندان اهواز بسيار کوچکتر ولي تميزتر بود… فقط يک موکت نازک و خاکستري
رنگ کف آن بود و ديگر هيچ، چند دقيقه بعد ۲
عدد پتوي دولتي برايم آورد که قدري تميزتر از پتوهاي اهواز بود… ويک ليوان آبي
پلاستيکي، يک بشقاب استيل و يک قاشق پلاستيکي… يک تکه پلاستيکي بعنوان سفره و يک
سبد کوچک سفيد و کثيف که اين همه داخل آن بود و درب بسته شد… اطاق تقريباً ۲×۲بود، ديوار روبروي در يک شوفاژ (که
به شکل مشبک در ديوار تعبيه شده بود) بود و جلو درب يک سينک کوچک براي شستن دست و
ظرف (در برخي سلولها يک توالت فرنگي فلزي هم بود که سلول من نداشت) و اين امتيازي
بود چون هم جاي بيشتر داشت و هم براي دستشويي بايد مرا بيرون مي بردند… امتياز
منفي آنهم اين بود که بايد نگهبان را صدا ميزدي که اينهم بعضاً طول مي کشيد… روش
صدازدن هم اصطلاحاً «کاغذ گذاشتن» بود يعني يک نوار کاغذي (مقوايي) توي سلول بود
که آنرا از زير درب سلول بيرون داده و نگهبان در حين گشت آنرا مي ديد و به سراغت
مي آمد…اوايل من اينرا نمي دانستم وکاغذ را از دريچه درب سلول به بيرون پرت مي
کردم و وسط راهرو مي افتاد…خلاصه چند دقيقه اي در سلول نشستم بعد بلند شدم، موکت
را تکاندم طبعاً خاکش روي سر و صورت خودم مي پاشيد چون هيچ دريچه تهويه اي نبود
(البته يک پنجره بزرگ با چندلايه فنس و ميل گرد و شيشه دولايه بالاي هر سلول بود
که روي پشت بام ۲۰۹ باز مي شد)… بعد با يک تکه
پارچه (مربوط به يک زيرپيراهن سفيد بود) کف اطاق را ابتدا جارو و بعد با همان
پارچه که شسته بودم، کف سلول را تي کشيدم و موکت را پهن و پتوها رامرتب چيدم و
ظرفها را تميز شستم… شايد يک ساعتي طول کشيد… کارم که تمام شد…دو نفر براي ديدن من
آمدند… انگار موجود جديدي را به باغ وحش آورده بودند،کنجکاو بودند آنرا ببينند…
البته يکي از آنها در واقع بازجوي اصلي ام بود که خودش را «شيخان» معرفي کرد و
ديگري خودش را «ستوده» معرفي کرد… گفت فقط ازت مي خواهم که: خودت را مقصر ندان و
به قول خودتان بخاطر دستگيريت از خودت انتقاد نکن… اينکار را نکني قول مي دهم خيلي
مي توانم بهت کمک کنم..
به هر حال درشرایط جدیدی قرار
گرفته بودم، نسبت به وضعیت زندان اهواز بهتر بنظر می آمد، شلوغتر بود، از اخبار بیشتری
مطلع می شدی، زندانیان بیشتری را می دیدی… روزبعد همان بازجو ( بازجوها اصرار
داشتند که آنها را کارشناس پرونده بنامند ظاهراً خودشان هم از کلمه بازجو خوششان
نمی آمد به همین خاطر من اصرار داشتم که همان کلمه بازجو را بکار ببرم) آمد و به
اطاق بازجویی برد… بازجو هم می بایست یک برگه کوچک پر می کرد و آن را به رئیس
بازداشتگاه میداد و او زندانبانی را برای انتقال زندانی به اطاق بازجویی می
فرستاد… به همین ترتیب یک زندانبان آمد و مرا به اطاق بازجویی برد… یک لیوان چای
برایم آوردند و یک سیگار به من تعارف کرد و مجدداً برگه های بازجویی…
همان سؤالات از مشخصات و سابقه و تحصیلات و…
خودم و بعد سراغ دیگران و اطلاعات… معمولاً با سؤالات ساده و بدیهی شروع می کنند
تا زندانی به نوشتن عادت کند… وقتی که چیزهایی می نویسی هرچقدر بنظر خودت بی اهمیت
و بدیهی باشد اولاً از همان مطالب وقتی کنار مطالب دیگرقرار می گیرد تبدیل به
اطلاعات می شوند، از طرفی نفس نوشتن باعث می شود سؤالات دیگر مطرح شده و بتدریج
همه سؤالات پاسخ داده می شود و زندانی دیگر پاسخ ها راجواب رد نمی دهد و بنوعی
عادت می کند خصوصاً اگر با او خوش رفتاری هم بکنند نوعی محذوریت هم برای خود تولید
می کند، در حالیکه اگر سؤالات پاسخ داده نشود بازجو دست خالی میماند… زندانی باید
هر جوابی را می دهد با امضاء و اثرانگشت تأیید کند (به ازای هر سؤال و جواب یک
امضاء و اثر انگشت)…
بازجوها معمولاً خودشان امضاء نمی کنند چون
امضاء بازپرس است که به آن اعتبار می دهد… تازه اگر هرچه را در بازجویی گفته باشی
در جلسه دادگاه تکذیب کنی، هیچ کاری از دستشان برنمی آید و اصل بر همان چیزی است
که در دادگاه می گویی… اگرچه من اینها را نمی دانستم ولی کلاً از جواب دادن امتناع
کرده و صراحتاً به بازجو گفتم من فقط راجع به خودم سؤالات را پاسخ میدهم هر جا هم
موضوعی از من به کسی دیگر مربوط شود از گفتن آن معذورم…
ساعتها مرا می بردند تا بلکه راضی ام کنند ولی
من می دانستم که اگر از جایی شروع کنم دیگر تمامی ندارد حتی یکبار یک برگه به من
داد که شیوه عملکرد قرص سیانور و … رابنویسم، گفتم: دکتر زندان خیلی بیشتر می
داند. گفت: اینکه دیگر اطلاعات مخفی نیست… گفتم: به همین دلیل من هم ننوشتم و اگر
فکر می کنید با این خرده ریزها مرا به نوشتن عادت می دهید اشتباه می کنید…
حتی یکبار آلبوم عکسی برایم آوردند که چه کسانی
را می شناسیم عکس اول مهدی ابریشم چی بود، گفتم نمی شناسم… گفت این که معروفترین
است و صبح تا شب هم در همه جا مصاحبه و کنفرانس دارد… گفتم اگر بگویم این را می
شناسم قطعاً عکس بعدی را می آورید… پس نمی شناسم… خلاصه طی این مدت گاهی خوب
برخورد می کردند و گاهی تهدیدآمیز… ولی در مجموع سعی می کردند خود و روش برخورد
خود را از آنچه در اهواز اتفاق افتاده بود جدا کنند… انگار اصلاً آنها را نمی
شناختند و روش کتک زدن آنها را قبول نداشتند… در حالیکه این همان سیاست پلیس خوب –
پلیس بد شناخته شده بود…
بعد از چند روزکه بتدریج با فضای ۲۰۹ آشنا شدم،
در سلول ۳۵ یعنی سلول کناری من، صدای”شیخان” را
شنیدم و متوجه شدم که سلول بغلی، هم پرونده و اتهامش مثل من است… ازآنجائیکه آدم
شلوغی بود، همیشه با سلولهای دیگر صحبت می کرد اگر چه بنظر من پرت وپلا می گفتند
ولی همین فضای سکوت خفقان آور را می شکست و کلی مایه روحیه و سرگرمی بود… یک روز
از سلول خودش با یک نفر دیگر چند سلول آنطرفتر از من صحبت می کرد…اسم او را نمی
دانست (معمولاً برای اینکه اسم همدیگر را صدا نزنند که اگر ناگهان نگهبان آمد، اسمی
شناخته شده نباشد که معلوم شود چه کسی با چه کسی صحبت میکرد) او را سرهنگ صدا میکرد.
بعدها فهمیدم اسمش “فرامرز” بود، ۲ برادر
بودند… از اتهامات یکدیگر سؤال می کردند… میگفت به خاطر برادرم که با مجاهدین بود
و من با او همکاری کردم دستگیر شدم… از این توضیح او متوجه شدم که برادر “بیژن”
(مهدی) است… وقتی صحبتهای آنها تمام شد… صدایش زدم: ۳۵… ۳۵…
گفت:بله… گفتم: من ۳۴ هستم و یک
اسم الکی که دقیقاً یادم نیست به او گفتم… و پرسیدم اسمت چیست؟ گفت اسمم” الف.ب”
است… حالا چند وقت است که اینجایی؟ گفت: حدود ۳ ماه است…
این نقطه شروع رابطه ما بود… از آنجا که آدم شلوغی بود و با همه نگهبانان سروکله میزد
و سر کارشان می گذاشت کلی مایه تفریح و سرگرمی میشد…تازه موفق شده بود که روزنامه
هم بگیرد… یکروز بعدازظهر گفت: روزنامه میخواهی؟ گفتم چطور بگیرم؟ گفت: هروقت من
دستشویی رفتم، تو هم بعد از آمدن من بگو دستشویی داری، من آنرا پشت تخته پنجره می
گذارم… خلاصه من هم همین کار راکردم و روزنامه را آوردم… و از آن پس دیگر این
برنامه ما شد. البته فقط صفحه ۱ و ۲ کیهان
بود… که مهمترین صفحات آن بود.
گاهی هم برخی دیگر زرنگی کرده و قبل از من به
دستشوئی می رفتند و روزنامه را می بردند… البته بعداً فهمیدم کار همان سرهنگ بود…
این محل خوبی بود… من اغلب کره و مربای صبحانه را نمی خوردم وجمع می شد که آنها را
از همان طریق به ” الف.ب” می دادم… مدتی هم که روزنامه را برمی داشتند شبها هر دو
پشت درب سلول می نشستیم و او با صدای بلند روزنامه می خواند وهروقت صدای پای
نگهبان می آمد تبدیلش می کرد به آواز… گرچه هر نوع سروصدایی ممنوع بود…
یکبار بهش گفتم : حروف الفبای فارسی رو که بلدی…
گفت آره…گفتم: همه را دقیق و به ترتیب بلدهستی؟…گفت: صبرکن…الف،ب،پ،چ و… نه نه همین
سه چهارتای اول را می دانم…گفتم می نویسم وتوی دستشویی می گذارم (خودکار را در یکی
از بازجوئیها از اطاق بازجو بلند کرده و به سلول آورده بودم. او هم همین کار را
کرده بود) خلاصه نوشتم و آنها را به چهار دسته هشت تایی تقسیم کرده، گفتم که چگونه
مثل مُرس زدن از آنها استفاده کند… بعد که یاد گرفت روزی یکی دو ساعت از طریق دیوار
برای هم مُرس می زدیم…
یکبار نماز می خواندم که صدایم زد… با عجله نماز
را تمام کردم و شروع به یادداشت کردن مورس ها کردم… درآخر هم حرف این بود: “ ما خیلی
مخلصیم!!”…
نزدیک ۲-۳ ماه اوضاع به همین ترتیب گذشت
البته او حدود یکماه بعد منتقل شد. خودش فکر می کرد آزاد می شود و به من همینطور
القا کرده بود… ولی ۳ سال بعد که مرا به اندرزگاه ۷ منتقل کردند او آنجا بود و الان هم
بعد از ۱۴ سال کماکان اینجاست و بچه های یک و سه ساله اش که الان ۱۵ و ۱۷ ساله
هستند تنها او را در پشت میله های زندان دیده اند. آن هم تنها به خاطر برادرش وگر
نه خودش نه هیچگاه سیاسی بوده و نه الان چنین ادعایی دارد… ولی کل خانوادهاش ۱۴ سال است
که دارند مجازات میشوند…!!!
اینجا “خدا” هم
بدون چشم بند اجازه ورود ندارد!
سلول انفرادی روزهای اول قدری سخت است ولی بتدریج
عادت میکنی… ولی اگر از یکماه بیشتر شد
بتدریج غیرقابل تحمل می شود و چنانچه ادامه یابد تا مرز دیوانگی ات می کشاند… و این
اصلیترین و رایجترین نوع شکنجه است که هیچ محدودیتی در اعمال آن ندارند… خصوصا
اگر غیر خودی باشی و یا آدم شناخته شدهای هم نباشی که دیگر واویلا… هر وقت
بخواهند در سلولت نگه میدارند، تهدید میکنند، خرد میکنند، میکشند،اعدام میکنند و
خلاصه هر کاری که بخواهند میکنند.
قانون و دادرسی و وکیل و حقوق متهم و حقوق بشر
و… در اینجا جز الفاظی بی معنا هیچ نیست…خودشان میگفتند اینجا “خدا” هم بدون چشم
بند اجازه ورود ندارد… بازجو فعال مایشأ است… قاضی مهره تحت امر او، که بعد هر چه
او دیکته کند قاضی همان را حکم میکند…
در سلول انفرادی نوشته های روی دیوار اولین چیزهایی
است که روحیه ات را خراب می کند چون میفهمی که کسانی هفته ها و ماهها در آنجا بوده
اند،همانجا که الان تو هستی.. سکوت مرگبار زجرکشیدنشان در همه سلول طنین دارد و
انعکاس این فریادهای بی فریادرس خود بخود روی تو هم تأثیر می گذارد و مانند فشار
سنگ قبر بر روی سینهات هر لحظه سینهات را بغض آلود میفشارد چرا که هیچ چیز برای
سرگرم شدن و مشغول شدن ذهن وجود ندارد… دوهفته اصرار کردم تا یک جلد قران به من
دادند ولی نهج البلاغه را با اصرار هم ندادند…
این هم که به برخی مثل “الف.ب” روزنامه میدادند
به این دلیل بود که خود بازجویان هم میدانستند که او هیچ رابطهای با سازمان
نداشته و اساساً مجاهدین را نمیشناسد وگر نه بقیه زندانیان چنین امکانی نداشتند…
به همین خاطرتلاش میکردم که هرچه بیشتر بخوابم ولی در بهترین حالت بیشتر از ۷-۸ ساعت
امکانپذیر نبود و این یعنی بقیه شبانه روز (۱۶-۱۷ ساعت) بیدار بودن و به دیوار وسقف خیره شدن… و راستی اگر ذهنی در
انفرادی مشغول خواندن مطلب یا کتابی میشد چه زیانی برای آنها داشت؟؟؟ یک کاغذ
ضوابط و آیین نامه پرس شده روی دیوار بود که چند محور روی آن نوشته بود: سکوت را
رعایت کنید، روزهای حمام یکشنبه و پنجشنبه،ناخنگیر روزهای جمعه، برای صدا زدن
نگهبان تنها کاغذ بگذارید، درب نزنید، نگهبان را صدا نکنید و… صدها بار این را
خوانده بودم، حتی نگارش کلمات را دقت می کردم…چون کار دیگری نداشتم…
کوچکترین صدا از بیرون مرا جلوی درب می کشاند…
حتی سعی میکردم نفس نکشم تا شاید چیز بیشتری بشنوم و یا خبری از اوضاع زندان… آیا
زندانی جدید آوردن… کیست؟ کدام سلول… همیشه از روی توقفهای گاری غذا جلوی سلولها و
صدای باز و بسته شدن درها، تعداد سلولهای پر را محاسبه می کردم… روزهای یکشنبه و
پنجشنبه که نوبت حمام رفتن بود هم یکی یکی سراغ سلولها می آمدند… حمام… حمام نمی
روی؟؟ هر کس حمام می رفت از قبل میگفت… و باید آماده می شد، حوله کوچک دست و صورت
و یک صابون بدبو و یک شامپوی ۳۰ گرمی (از همان شامپوهای زمان
قاجار) آماده میکرد و وقتی نوبتش می شد با نگهبان میرفت، او را وارد حمام می کرد و
درب را می بست… عموماً حمام و توالت یکی بودند، گاهی که به هر دلیل به حمام همان
راهرو نمی بردند… فرصتی بود که بفهمی راهروهای دیگر چه خبر است… این هم خود یک نوع
سرگرمی بود و منبعی برای اطلاعات…
اینجا تازه متوجه می شوی که ارتباط با دیگران
وکسب اطلاعات چقدر حیاتی و ضروری است، در واقع زندگی اجتماعی که انسان را انسان میکند
و از بقیه حیوانات متمایز، همین تبادل اطلاعات است که در قالب گفتگوها شکل میگیرد
و وقتی از آن محرومت می کنند اصلی ترین پایه حیات انسانی را از تو سلب میکنند. واین
رمز اصرار بر سکوت و برقراری سکوت محض در بازداشتگاههای امنیتی است.حتی سوت زدن،
ترانه خواندن و بعضاً بلند حرف زدن “با خود” هم مطلقاً ممنوع است واین را به شدت
مانع می شدند…کاغذ را برای صدا زدن نگهبان بهمین دلیل گذاشته بودند که سکوت حتی با
صدای درب زدن هم شکسته نشود و زندانیان هم اغلب به دلیل نیازهای خودشان اینرا رعایت
نمی کردند و همیشه به من وقتی ورزش می کردم و شمارش را با صدای بلند، می شمردم،
تذکر داده میشد…
آنهائیکه قاطی می کردند و شروع به داد و بیداد و
حتی گریه و زاری می کردند…طبعاً کتک را می خوردند ولی چیزی نبود که در کنترل
خودشان باشد… حتی کتک خوردن هم نوعی ایجاد ارتباط بود و تنوعی در یکنواختی فرساینده
و مرگ آور انفرادی… وخیلی ها اینکار را می کردند… در همان شرح وظایف و آیین نامه
روی دیوار نوشته شده بود که “نوشتن هر چیزی حتی اسم خود روی دیوار ممنوع و موجب
مجازات است”… گاهاً اسمم را بزرگ روی درب سلول می نوشتم بطوریکه وقتی نگهبان درب
را باز می کند بلافاصله آنرا ببیند و حتی برای کسی که از راهرو ردمیشد، اگر در باز
بود قابل رؤیت بود (آنرا با پهنای صابون می نوشتم) و وقتی نگهبان می آمد و می پرسید
چرا؟ بیکارم…!! میخواهی پاک کنی پاک کن…!! اینکار را وقتی خیلی کلافه می شدم میکردم…
نگهبانان نه تنها از حرف زدن با زندانی منع شده
بودند، بلکه از همدیگر هم بشدت می ترسیدند… وگاهاً که می ایستادند و چند جمله میگفتند
یک چشمشان به راهرو بود که کسی نیاید و آنها را در حین حرف زدن ببینند…البته انتهای
راهرو یک دوربین مدار بسته هم بود که جدیداً شنیده ام هر سلول هم دوربین دارد…
دوران ما تنها یک دوربین در راهرو بود ولی دریچه درب سلول یک چشمی بود که نگهبان و
بعضاً بازجوها برای اینکه وضعیت جسمی و روحی تو را چک کنند بدون اینکه دیده شوند
پشت آن ایستاده و چک می کردند… بقیه ساعات روز را به کارهای مختلف صرف میکردم… سعی
می کردم هر ساعت از شب که خوابیده یا نخوابیده باشم موقع آوردن صبحانه که معمولاً یک
تکه نان، یک قطعه ۲۵ گرمی کره و یک چای بود، بیدارباشم اینطوری شروع روز از بقیه ساعات
روز متمایز میشد، بعد سلول را تمیز میکردم… مستقل از اینکه نیازی داشته باشد یا نداشته
باشد بعنوان کار روزانه جارو می زدم، سینک ظرفشویی را می شستم، چند قلم وسیله
(بشقاب و لیوان و…) را شسته و مرتب می کردم…
همیشه خوردن غذا خصوصاً نهار برای من بسیار
کسالت آور و دردناک بود… هیچگاه اشتهای خوردن نهار را نداشتم چون در حین جویدن غذا
تا بلع، کاردیگری نمی شد انجام داد در نتیجه انواع افکار از ذهن عبور می کرد… اینکه
تا کی باید اینطور باشد؟ آیا هیچگاه از این سلول بیرون میروم…؟ دیگران چه میکنند؟
چه بلایی سرمان می آورند و… معمولاً با فعالیت بدنی مانع این افکار می شدم ولی
موقع نهار نمیدانم چرا، ولی انگار فضا خیلی یکنواخت تر و زجرآورتر بود، موقع
صبحانه با تعویض شیفتها مواجه بودی، موقع شام،۶-۵عصر
گرماگرم فعالیتها و ترددات بازجوها و… بود… سر و صدا هم بیشتر به گوش می رسید… در
نتیجه ذهن بیشتر درگیرمسایل بیرون سلول بود… از طرفی صبحانه و شام، چای هم می
دادند… گرچه در لیوان پلاستیکی آنهم آنقدر بی رنگ که با آب جوش خیلی تفاوتی نداشت
و عموماً پیدا بود که حتی آب هم جوش نبوده… با اینحال چای بود… و تنوعی بعد از
شام… از آنجا که چای را همراه شام می دادند… وحتی گاهاً قبل از اینکه غذا برسد گاری
چای می آمد… آنرا در لیوان پلاستیکی با پتو می پیچیدم تا بتوانم آنرا تا خوردن شام
گرم نگه دارم… کم و بیش مؤثر بود… و میتوانستم بعد از شام چای را کم وبیش گرم
بنوشم.
اینرا گفتم که سعی می کردم روز را با صبحانه
شروع کنم، بعد منتظر می شدم نگهبان بیاید مرا به دستشویی ببرد و بعد هم سیگار نوبت
صبح را بدهد… بعد از آن مدتی قدم میزدم…حدود یکساعت از اینطرف اتاق به آنطرف اتاق…
گاهاً سعی میکردم آیات قرآن را حفظ یا راجع به آنها فکر می کردم… گاهاً راجع به
موضوعاتی که در بازجوئیها مطرح شده بود… نگرانی اطلاعاتی و لو رفتن چیزی را نداشتم
چون نه چیزی میدانستم و نه چیزهایی که من میدانستم الان به درد آنها میخورد… تنها
مسئله نفر سومی بود که محل آنرا از من می خواستند ( آراس) در حالیکه نه میدانستم
کجاست و نه اینکه چکارمیخواهد بکند… در یکی از بازجوئیها معلوم بود پشت تلفن
سؤالاتی که برای بازجو مطرح میشد و از من میپرسید از رده های بالای وزارت اطلاعات
بود… حتی پیش بینی مرا می پرسیدند که اگر تو بودی چه میکردی که طبعاً مطلب قابلی
برای گفتن نداشتم… به هر حال… بعد از صبحانه قدم میزدم، بعد قدری قرآن می خواندم و
اگرچه تمرکز پیدا کردن کار مشکلی بود سعی میکردم روی آن متمرکز شوم شاید مفاهیم جدیدی
دستگیرم شود… حوالی ظهر آماده نماز می شدم اذان از بلندگو پخش می شد به جز اذان با
صدای مؤذن زاده، حتی صدای اذان هم آزاردهنده بود… تنها اذان مؤذن زاده است که یک
روح معنوی و حتی حماسی را در خود دارد بقیه انگار بدبخت و فلک زده اند و همه بدبختیهای
دنیا را بر سرت می ریزند…و متأسفانه اذان او را بندرت پخش میکردند… گاهی نماز و
آوردن غذا با هم تداخل میکرد، مدتی طول کشید تا زمان دقیق رسیدن چرخ غذا را تشخیص
دهم… با این همه بشقاب و کاسه و… را جلو درب می گذاشتم تا اگر سر نماز رسید خودش
غذا را در بشقاب وکاسه بریزد… معمولاً هم اینکار را می کردند مگر برخی مأموران عوضی…
در میان مأموران هم افراد متفاوتی بودند، برخی
خوب، برخی متوسط و برخی واقعاً حیوان بودند… با توجه به ویژگیهای آنها برای هر
کدام یک اسم در نظر میگرفتم، بعداًدیدم همه اینکار را میکرده اند، یکی حاجی بود، یکی
دائی، یکی قاطر، یکی شترمرغ و… بهر حال اسم خودشان را که نمی گفتند برای تمایز بین
آنها در ذهن خودم (و بعدها در بند عمومی بین زندانیان) با همین اسامی از هم متمایز
شدند.
بعد از نهار هم یک سیگار می دادند… بعد مجدداً
به قرآن خواندن ادامه می دادم و هر وقت خسته می شدم دراز می کشیدم و گاهاً چرتی میزدم.
حوالی ساعت ۴ (ساعتها را از تعویض پستهای نگهبان حدوداً حدس میزدم… شیفت اول ۸ تا ۱۲ ظهر، بعد
هر چهار ساعت نگهبان ها تعویض می شدند ۱۲ – ۸ ، ۴ – ۱۲، ۸ –۴ و ۱۲ – ۸) بعدازظهر
برای ورزش کردن آماده می شدم … ابتدا کمی قدم میزدم، چند حرکت کششی و شروع به درجا
دویدن میکردم… تا کاملاً گرم شوم و حسابی عرق می کردم آنگاه شروع به نرمشهای مختلف
میکردم گاهاً ۵/۱ تا ۲ ساعت طول می کشید… سپس در همان سینک دستشویی ابتدا سرم را می شستم،
بعد دست و پا و… خلاصه یک دوش کامل می گرفتم… و با حوله خودم را خشک میکردم و اینجا
بود که احساس خوبی بهم دست می داد… کاملاً احساس تازه نفسی میکردم… گویی که همین
الان به زندان آمده بودم… و آماده رسیدن شام می شدم… ازصدای چرخ که از راهروهای دیگر
شروع می کرد زمان توزیع شام یا نهار… مشخص میشد… بسته به اینکه از کدام طرف شروع
کند وضعیت گرمی غذا و چای معلوم می گشت. گاهی که از راهرو ۱۰ شروع میکردند
تا به من که سه بودم میرسید تقریباً همه چیز سرد و یخ زده می شد،خصوصاً در زمستان…
بعد از شام هم تا صبح شرایط سختی بود… نه کاری برای انجام داشتی و نه میتوانستی
بخوابی… اگر چه من در طول روز به ورزش و حداکثر فعالیت سعی میکردم آنقدر خودم را
خسته کنم که شب را بتوانم راحت تر بخوابم… ولی با این همه شب را درست خوابیدن کار
چندان راحتی نبود…
ولی یک نکته مثبت شب این بود که از یک زمانی دیگر
احتمال اتفاق جدید و یا بازجویی و … تمام می شد و حداقل مطمئن بودی که تا فردا
اتفاقی نمی افتد… و از آن انتظار مرگبار روزانه چند ساعتی خلاص میشدی… چون انفرادی
شرایطی است که همه چیز نامعین است و فرد هر لحظه انتظارحادثه ناخوشایندی را میکشد؛
از جابجایی و انتقال گرفته تا بازجویی، کتک، شکنجه،اعدام و … خلاصه هر صدایی،
انگار ناقوس مرگی است، دلهره آور… در عین حال سکوتش زجر آور و هولناک... صدای زنگی
در۲۰۹ بود که به طور خاص صبح، انگار ورود بازجوها را اعلام می کرد… از نوع
زنگهای اخبار درب منازل بود: دینگ…د…ا…نگ… جالب اینکه در همه بازداشتگاههایی که
بوده ام همه همین زنگ را دارند… بطوریکه الان هم که آنرا می شنوم خود بخود اضطراب
و استرس را به من تلقین میکند… این زنگ مربوط به درب ورودی مکانهای امنیتی بود؛
آنجا که همه کس را اجازه ورود نمی دادند… به هر حال من چنین احساسی داشتم شاید دیگران
اینگونه نبوده اند…
یک ماه اول بارها و بارها و بعضاً هر روز مرا
برای بازجویی می بردند. بتدریج تناوب آن کاهش یافت بطوریکه در ۲ ماه آخر
از چهارماه اول انفرادی که در ۲۰۹ بودم، تقریباً هیچ بازجویی نداشتم
چون ظاهراً برایشان مشخص شده بود که چیزی دستگیرشان نمی شود. البته تلاش آنها دیگر
برای گرفتن اطلاعات نبود. از ماه دوم دیگر تلاششان این بود که مرا به همکاری ترغیب
کنند و فکر میکردند با نگه داشتن طولانی مدت در انفرادی و در عین حال خوش رفتاری
نسبی هم فشار می آورند و هم ترغیب می کنند.. به همین خاطر دیگر از آزار و اذیت و
کتک کاری خبری نبود. تنها می خواستند با نگه داشتن در انفرادی مرا بشکنند و وادار
به همکاری کنند و انصافاً هم باید بگویم هیچ شکنجه و اذیت و آزاری مؤثرتر از
انفرادی نیست. درانفرادی فرد زندانی خود، خود را در هم شکسته و به زانو در می
آورد. ظاهر قضیه هم کاملاً سفید و بدون هیچ عیب و ایرادی است. حتی در موازین بین
المللی حقوق بشر هم چندان مورد توجه قرار نگرفته است…
این همان تئوری و روش تواب سازی است که شریعتمداری
به آن افتخار می کرد و سعید حجاریان هم بعنوان نمونه سعید شاهسوندی را مثال میزد
(ویژه نامه رمز عبور۲) که چگونه توانستند به نفع حکومت از او استفاده کنند… البته نهایتاً
هم در چاهی که خود کنده بودند گرفتار آمدند و در کمتر از یکماه در تلویزیون از همه
تئوریهای انسان شناسانه و اصلاح گرایانه خود توبه کردند… ولی نه از آنچه که باید
توبه میکردند که به قول قرآن :
إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِينَ
وَالْمُؤْمِنَاتِثُمَّ لَمْ يَتُوبُوا فَلَهُمْ عَذَابُ… ( البروج ۸۵)
آنان که مردان و زنان مؤمن را به زیر فشار و
شکنجه بردند ولی توبه هم نکردند…
قصدم مؤاخذه و سرزنش نیست، ولی حقیقت تنها
همان بود که در تلویزیون گفتند…؟؟؟ مصدق هم پیرمردی نحیف و فرتوت بود…ولی
دردادگاه…!!!
در نهایت چهار ماه اول را درانفرادی های ۲۰۹ گذراندم،طی
این مدت کسانی را هم برای عبرت گرفتن من می آوردند از جمله آنها فردی به اسم “آ –
ص” که در یک عملیات دستگیر شده بود، همان عملیاتی که برادر”الف – ب” هم در آن
شرکت داشته بود و در آنجا بر اثر انفجار، دستش را از مچ از دست داده بود…
حال او را می آوردند که مرا ترغیب به همکاری کند… و الگو و نمونهای برای من باشد
و در همین راستا داستانها برایم تعریف کرد، ولی وقتی پرسیدم که در شرایطی که تو
اینهمه را میدانستهای پس چرا باز هم اینطور فداکارانه آمدهای و برایشان عملیات
کردهای…؟؟؟ راستش به خاطر نمیاورم که چه جوابی داد ولی بخوبی نگاهی را که به
بازجویش انداخت را به خاطر میآورم… ومعنایش را هم در ارتباط با خودم میفهمیدم… ولی
جالب اینجاست او که خودش را نفر اصلی عملیات معرفی کرده الان سالهاست که در هلند
و آلمان تحصیل میکند و “الف – ب” که اساسا هیچکاره بوده الان ۱۴ سال است
که کماکان در زندان است…
فرد دیگری را که به عنوان نمونه و الگو برایم
آوردند آقای “ح.ک” بود، که او هم همان موعظه را کرد… و من هم همان حرفها را… و بعد
از این هم دیگر نیامدند… ولی به نوعی میتوانستم آنها را درک کنم که در چه شرایطی
قرار گرفته اند و ناچارند که برای نجات جانشان هر آنچه را از آنها میخواهند
“داوطلبانه” بگویند!!! آخر در برزخ هولناک انتخاب ، بین “خود” و “دیگری” قرار گرفتهاند، که عقل و خرد را در آن
هیچ راهی نیست… چرا که من هم خودم در همان برزخ گرفتار آماده بودم…و این همان چیزی
است که انفرادی را بخاطر اینکه مستمر در معرض چنین انتخابهایی قرار داری، به
جهنمی واقعی تبدیل میکند.
عید سال ۱۳۸۰ را هم، همانجا بودم، در زیر سایه
اعدام و سلول انفرادی و ساعت تحویل، سال نو و سکوت و باز هم سکوت… برای حفظ روحیه تلاش کردم سفره هفت سینی برای خودم تدارک ببینم…ولی
جز یک عدد سیب، یک سبد ظروف و یک نخ سیگار( به عنوان “سین”) چیز دیگری نداشتم….
گفته بودم که با سلول کناریم مدتها بود صحبت میکردیم
ولی همدیگر را ندیده بودیم، یکروز صبح ناگهان یک نفر با مو و ریشهای بلند سراسیمه
وارد سلولم شد ، خیلی سریع جلو آمد، دست داد و روبوسی کردیم و گفت: من ” الف.ب”
هستم و بلافاصله برگشت…نگهبان با عجله آمد گفت چکار میکنی…؟ گفت: “چه میدانم،
با این چشم بندها که جائی را نمیبینم، سلول را اشتباه رفتم، یه دفعه دیدم یکی
توی سلوله، نمیگذارید که یه ذره چشم بند رو بالا بزنیم”…من هم مو و ریشهای بلندی
داشتم…مدتی بود آرایشگر نیامده بود…
آنجا ماهی یک بار آرایشگر می آمد. از همه هم پول
میگرفت و من چون پول نداشتم سر و ریشم را از ته میزد… در زندان از آنجائیکه آینه نیست
بعضاً از دیدن چهره خودت تعجب میکنی… من زیر سینک دستشویی را خوب و تمیز سابیده
بودم و شبحی از خودم را می دیدم. مدتی هم که سلولم را عوض کرده بودند داخل سلول یک
توالت فرنگی فلزی بود که آنرا حسابی سابیده و تمیز کرده بودم بطوریکه از درب آن
بعنوان آینه استفاده می کردم… یک پیراهن زندان (آنها که عکس ترازو داشت وخاکستری
بود) را روی آن می انداختم و بعنوان صندلی و میز هم از آن استفاده می کردم(میز برای
اینکه چیزی روی آن بگذارم)…
گاهی برای گرفتن یک روزنامه شیر آب را بازمی
گذاشتم تا سرریز شود، آنگاه درخواست چند تکه پارچه یا روزنامه میکردم برای خشک
کردن سلول گاهی نگهبانان چند تکه روزنامه هم می دادند و این بهترین هدیه ای بود که
می شد تصور کرد چون بالاخره چیزی برای خواندن پیدا میکردی… البته خیلی از نگهبانان
بشدت مراقب بودند که روزنامه ندهند. برخی زندانیان سر صحبت را بانگهبانان باز می
کردند، هم برای خودشان خوب بود و هم بعضاً
اخباری می گرفتند و هم بقیه سلولها چون همه چیز را بدقت گوش می دادند سرگرم می
شدند و آنها هم چیزی دستگیرشان می شد.
روزها انگار دراز و درازتر می شدند. روی دیوار
شعاعی از نور آفتاب را که به سلول می تابید علامت گذاری کرده بودم و از روی آن
ساعت را بطور تقریبی تشخیص می دادم. مدتی بعد “الف.ب” را به راهرو ۱۰ که در
واقع بند عمومی ۲۰۹ بود، بردند. اینجا متشکل از ۲ راهرو ۹ و ۱۰ بود که
درب سلولهای انفرادی را باز کرده بودند و تنها درب راهروها را بسته بودند و زندانیان
می توانستند علاوه بر بودن در سلول آزادانه داخل راهرو آمده قدم بزنند و با هم
صحبت کنند و این امتیاز بسیار بزرگی در ۲۰۹ بود… بعداً یک تلویزیون و یخچال هم
به آنها داده بودند البته اینها را من ۲ سال بعد که خودم به آنجا رفتم، فهمیدم
چون “مازن” کماکان آنجا بود و تازه آنجا قیافه اش را دیدم… در انفرادی فقط صدایش
را می شنیدم…
وقتی چهار ماه انفرادیم به پایان می رسید بتدریج
سلول انفرادی داشت اثرات خودش را می گذاشت. روزهای اول وقتی از”الف – ب”پرسیدم چند
وقت است که اینجایی و او گفت ۳ ماه است در عین اینکه مدت بسیار زیادی
می نمود او را تحسین می کردم که چطور اینهمه را در انفرادی طاقت آورده بود چون
بواقع زجرآور و فرساینده بود… تمام روز شکنجه گر اصلی ات زمان بود که به سنگینی
کوهی دائماً بر قلب و روانت سنگینی می کرد و گویی سر تمام شدن هم نداشت…
ویژگی انفرادی همین احساس پایان ناپذیری آن است.
خصوصاً که کاملاً در بلاتکلیفی نگهداریت می کنند و این احساس را تلقین می کنند که
هیچگاه دیگر از آنجا بیرون نخواهی رفت واینکه اینجا آخر کار است و این احساس سلول
را به یک قبر تبدیل میکند و زندانی رابه فردی زنده بگور شده بخصوص که همه آنجا میدانند
که چیزی به اسم قانون تنها لفظی است مضحک… دقیقاً احساس زنده بگور شدن است… لحظاتی
که غذا با چرخ می آمد و یا ساعت ۹ شب نگهبان می آمد که سطل زباله را
بیرون بگذاری(تا زندانی دیگر که می آمد و آنرا تخلیه می کرد) اینها معدود لحظاتی
بودند که از آن احساس زنده بودن تراوش می شد… چون حتی کتک خوردن هم توسط بازجو و… بهتر
و بسیار بهتر از انفرادی ماندن است چون حتی کتک خوردن یک نوع رابطه است اگر چه از
نوع غیرانسانی ولی به هر حال یک رابطه است و انسان در رابطه ها انسان می شود ویا
انسان می ماند وحال یکی آمده و سطل زباله را می گیرد و برای یک محبوس انفرادی اینهم
نعمتی است…
تا اينجاي کار قصدم عمدتاً بيان سير و تسلسل
حوادث بود و اينکه داستان زندان چگونه آغاز شد؟ جريان دستگير شدن به چه صورت بود؟
و گذر روزها و ماهها در زندان انفرادي به چه سان است… روش نوشتنم هم همان روش
کلاسيک و شناخته شده اي است که همه خاطره نويسان نوشته و مي نويسند و طبعاً چهره
ايي که خاطره نويس در بيان خاطراتش از خود باقي ميگذارد جز چهره يک قهرمان يا
حداقل شخصي مهم و تعيين کننده نيست… طبعاً آنچه را که من هم تا همين نقطه نوشته ام
چيزي غير از اين نميتوان تلقي کرد کسي که دستگير ميشود، در زير فشار و کتک، تهديد
و تطميع و انفرادي و… مقاومت ميکند…واي چقدر شجاع، واي که چه مقاوم…!!! اگر چه
بسيار سعي کردم که به اين وادي کاذب و گمراه کننده وارد نشوم، ولي موفق نبوده
ام،چون عنصر “خود ستائي” آنقدر با وجود انسان عجين شده است، که حتي مسير انتخاب
کلمات و جملات را هم بطور ناخوداگاه تغيير ميدهد…آنجا که تاريخ انسان را منفعت
طلبي، سود جوئي، برتري طلبي تقرير ميکنند(که به نظرمن اينها مطلقاً ذاتي انسان
نيست)،خرد ورزي و عقلانيت را هم با همين معيارها تعريف ميکنند، تمام مناسبات
انساني هم بر همين پاشنه چرخيده و قوانين و نظامات اجتماعي هم که حافظ بنيانهاي
اجتماعي ، بالمآل حافظ همين بنيانها بوده و انسان اجتماعي محصول چنين جامعه ايي،
“خودنمايي”، “خودستايي”، “منافع شخصي” و همه ويژگيهاي اينچنيني را (بدليل قدمت
تاريخيشان) در خود تثبيت و دروني کرده و درسطح جامعه هم نهادينه…!! لذا بيرون
کشيدن خود، از اين ورطه جز با تلاشي آگاهانه و فعالانه مطلقاً ميسر نخواهد بود و
هر چه که ميخواهيم واقعيتها را(خصوصا وقتي به نفع خودمان نيست) بدون هيچ سانسور،
پوشش و روکشي بيان کنيم، حتي ذهنمان ياري نميدهد و زبان و دستمان به گفتن و نوشتن
چنان واقعيتهايي قادر و توانا نيست… ولي درجهت عکس اين مسير( يعني خودستايي و
تمجيد از خود) بسيار توانا، نکته سنج و حرفه اي عمل مي شود آنقدر که در نگاه اول
خود فرد هم متوجه نمي شود…تا جايي که بدون اينکه خودت هم متوجه شوي ازخودت چهره اي
“پذيرفتني تر” و معمولا “برتر” ميسازي…و به اين ترتيب اول واقعيت را دستکاري و بعد
با تکرار واقعيت دستکاري شده پس از مدتي، اصل واقعيت هم فراموش مي شود( نمونه هايي
از اين دست را در ادامه توضيح خواهم داد)، مي گويند وقتي خورشچف بعد از حاکميت
استالين کتابهاي درسي تاريخ شوروي را خوانده بود پرسيده بود: “اين تاريخ کدام کشور
است…؟؟” ازهمين رو نمي خواهم اين خاطرات من هم نهايتاً مرا بگونه ايي معرفي کند که
خودم هم آنرا نشناسم… لذا هر از گاه تلاش ميکنم روي ديگر سکه زندان و زنداني را هم
که خودم مي باشم تا حد توان روشن کنم.
از انفرادي گفتم و از برنامه هايي که سعي ميکردم
با آنها قدرت تحمل و مقاومت خود را بالا ببرم… آري… طبعاً اين تلاشها رامي کردم
ولي اين دليل بر موفقيتم در آن نبود… مي دانستم که نبايد هيچ نشانه اي از ضعف نشان
بدهم… هم به دليل امنيتي و هم به دليل اعتقادات مذهبي ام، ولي اين خود کاري بود
بسيار سخت و دردآور… حتي يک کار ساده مثل خوردن غذا و يا چند حرکت ورزشي آنقدر
زجرآور و جانکاه بود که گاهاً بشقاب غذا را با غذا به سينه ديوار ميکوبيدم و از ته
دل ولي در سکوت گريه مي کردم و يا با بغضي خفقان آور سعي مي کردم ورزش کنم. تصور
اينکه چه سرنوشتي در انتظار خودم و حتي خانواده ام است چيزي نبودکه لحظه ايي مرا
رها کند، براي کسي مثل من که مي دانستم محکوميت سنگيني خواهم داشت(البته نه بدليل
کاري که کرده بودم، چون من عملاً هيچ کاري نکرده بودم) انتظاري جز اعدام و حلق
آويز با طناب دار نداشتم و اينرا هر روز و هفته و ماه در برنامه روز و هفته و ماه
ديگر مي ديدم… براي چنين کسي غذا خوردن چه لذتي دارد؟ و ورزش کردن به چه دليل؟؟
اگر ورزش براي سلامتي جسمي است، جسمي که امروز و فردا قرار است به دار آويخته شود
چرا زحمت ورزش؟؟ اينجا بخوبي تفاوت کسي که کورسويي از “اميد”براي بيرون رفتن از
زندان دارد حتي در آينده اي دور… با کسي که زير حکم و منتظر اعدام است بوضوح
نمايان است… حتي آنهائيکه زنداني در چاچوب نظام هستند وبعبارتي “خودي” با آن
“غيرخودي” (بقول بازجوها) مثل من بسيار متفاوتند وانفرادي براي آنها مطلقاً يک
معنا راندارد… آنکه بعنوان متهم خودي حداقل اسمش در ليست زندان (اگرنه روزنامه ها)
قرارمي گيرد با مثل مني بسيار متفاوت است… يکي به فکر انعکاس مطبوعاتي مدت
انفراديش است و يکي تنها منتظر اعدام بي سر وصدا… راستي اينجا انگيزه ها از چه نوع
است…؟؟ اينها را گفتم تا نگراني و انتظار اعدام را در ساعات و روزهاي انفرادي خودم
روشنتر کرده باشم و بگويم که در سکوت وحشتناک انفرادي چه وضعي داشتم و اساساً سکوت
مطلق انفرادي و نَفْس سلول انفرادي در جهت ايجاد همين وضعيت روحي است. درچنين
شرايطي بارها و بارها به نقطه ايي مي رسيدم که به همه چيز پشت کنم و همه آنچه را
که بوضوح ارزش مي دانستم زير پا گذاشته تا از اين وضعيت فلاکت بار نجات يابم،اينجا
بود که نه تنها به خود و به راه و آرمانها و همه چيز شک مي کردم که به خدا و هستي
و هر آنچه بود مظنون و مشکوک مي شدم و درست به نقطه ايي مي رسيدم که به قول قرآن:
وَ زاغَتِ الْاَبصارْ وَ بَلَغِتِ القُلوبِ الْحناجر (جايي که چشمها از ترس گرد مي
شود و جانها به لب مي رسد) و آنجاست که حتي و تَظُنُّوُنَ بِاالْلّهِالظُنُونا
(حتي به خدا هم شک مي کنيد آنهم چه شکي) و بايد بگويم که دهها و شايدصدها بار به
اين نقطه رسيده ام و تصميم مي گرفتم با يک غلط کردم غليظ همه چيز راتمام
کنم…(قطعاً چنين احساساتي کاملاً بايد پوشيده بماند وگرنه ضعف نشان دادن درزندان
مرگ است) خيلي وقتها از کتک و توهين و اهانتها به نقطه ايي مي رسيدم که ميخواستم
جواب درخورشان را که بارها نوک زبانم آمده بود را به آنها بدهم، آنچه که واقعاً و
حقيقتاً در درونم مي گذشت و اعتقادات اصوليم بود و نه واکنش کينه توزانه… ولي نمي
توانستم… شايد اسم اين را عاقلانه و خردورزانه عمل کردن بگذارند ولي خودم مي
دانستم که چيزي غير از ترس مانع من نمي شود… ولي از گفتن ترسو به خودم هم ترس و
واهمه داشتم… خيلي جاها در بازجوئيها مي دانستم که ميتوانم با استدلال محکم و
منطقي از اعماق وجودم حرفهايم را بزنم و حتي بازجوهاي مجرب را هم نسبت به کار
خودشان به ترديد و شک بياندازم و قانعشان کنم که چگونه برمن و مردم من ستم مي
کنند… و يا اگر قانع هم نشوند، من در مقابل وجدان خودم به وظيفه خودم عمل کرده و
آنچه را واقعاً فکر ميکردم به زبان آورده باشم، ولي اين هم نيازمند کنده شدن و رها
شدن از قيد و بندهاي خود بود؛ و پرداخت هزينه اي گزاف(کتک، بدرفتاري، انفرادي
بيشتر و اعدام) و من در چنين نقطه اي نبودم و چنين تواني را در خود نمي ديدم…
لاجرم سکوت ميکردم و سکوت… ولي در درونم غوغايي بود ازسرزنش خودم… ولي شايد در
خاطرات و تعريف کردن از آن لحظات نام آن را زرنگي وتيزهوشي و مصلحت و هر چيز ديگري
بگذارم اگرچه ممکن است در برخي موارد هم همين بوده باشد ولي در اکثريت موارد
اينگونه نبوده… اين را خودم بخوبي مي دانم و هر کس ديگري هم همينطور است ولو اينکه
نخواهند بگويند…چون از درون تک تک اين لحظات بايد عبور کرد. نمي توان مواجه نشد و
يا دور زد، و اگر توان اين را نداشته که اينها را صادقانه بيان کنم و ترس از اينکه
ممکن است با گفتن اين ضعفها و نقصانها(ولو واقعي و موجود) آبروي خود را از دست
بدهم، نگذارد که واقعيتها را بيان کنم،آنگاه تبديل مي شوم به دروغگو و کذابي که در
صورت وجود افراد ديگري مثل من ازتاريخ هم چيزي غير از دروغهاي مورد اتفاق، چيزي
باقي نمي ماند و متاسفانه در همين تاريخ معاصر از اين دست نمونه ها زياد ديده ام!!!
گفتم که برخي مسائل،محصول فشارهايي است که به
زنداني وارد مي آورند تا او را وادار به تسليم و سازش کنند و برخي مسائل هم خود
زنداني براي خودش زمينه چيني و توليد مي کند. از جمله مسائلي که من براي خودم درست
مي کردم ريشه در زمينه هاي قبلي زندگي خودم داشت…في المثل چون درس و دانشگاه را
کنار گذاشته بودم، حال در انزواي انفرادي به اين مي انديشيدم که اگر دنبال درس و
دانشگاه را مي گرفتم شايد به اينجا کشيده نمي شدم…مثلاً موقع دستگيري سر و دست و
لبم بخيه خورده بود و بعد از مدتي دکتر گفته بود که بايد بخيه ها را بکشد، مرا با
شلوار بدقواره و گشاد زندان و پيراهني که زماني بعنوان پارچه کهنه براي پاک کردن
ضد زنگ از آن استفاده کرده بودند و حال “پيراهن من” ناميده مي شد و سرشانه و روي
سينه رنگ قرمز ضد زنگ تنها تزئين آن شده بودبا يک جفت دمپايي پلاستيکي گشاد و بزرگ
پيش دکتر بردند… نگاه تحقير آميز او که لحظاتي بدون هيچ کلامي به سر و وضع من
دوخته شده بود همانند تيري از عمق جانم گذشت… و آنقدر از خودم متنفر و بيزار شدم
که وقتي بدون جواب سلام تنها پرسيد چِتِه؟؟ گفتم: هيچي!! با ناراحتي پرسيد پس چرا
آمده اي اينجا..؟؟ با اشاره به نگهبان گفتم: نميدانم… اين مرا آورد… و برگشتم تا
از اطاق بيرون بروم… که نگهبان با يک دست مرا گرفت… و همزمان به او توضيح داد که
بازجويش گفته اينرابخاطر بخيه هايش پيش شما بياورم… من ديگر برنگشتم و نهايتاً هم
خودم در سلول بخيه ها را کشيدم… ولي مشکل واقعاً کجا بود…؟؟ واقعيت اين بود که من
چون دردوران دانشگاه رشته پزشکي را مي خواندم و چنين آينده اي را هم براي خودم
برنامه ريزي کرده بودم… ولي وقتي با وضعي آنگونه حقارت بار در مقابل دکتر زندان
قرارگرفتم به شدت دلم به حال خودم سوخت و بسا سرزنشها و ملامتها که از خودم کردم
که چرا اين راه را انتخاب کردم در حاليکه مي توانستم مثل ديگران (حتي نمونه هاي
دوستان دانشگاهيم را هم در ذهن داشتم) من هم در شرايط و موقعيت ديگري باشم با کلي
احترام و حرمت و جايگاه مثلاً اجتماعي… آري… به همين سادگي در معرض چنين
ابتلائاتي قرار مي گرفتم و گويي که شرايط زندگي، فرصتها و موقعيتهاي از دست
رفته،تبديل به حسرتها و عقده هايي در ذهن شده بود که هر دم در آنها دميده مي شد
والبته اين خودم بودم که در آنها مي دميدم که چرا آن فرصتها، امتيازات و جايگاه
اجتماعي خودم را اينگونه قرباني کردم… و شايد اين هم وجه ديگري از آن تعبير زيباي
قرآني يعني « النفاسات في العقد » بود… و حال اين حسرتها وقتي با شرايط سخت زندان
وانفرادي همراه مي شد بغايت فرساينده و طاقت فرسا مي شد و طبعاً باز هم شک و ترديد
در همه چيز… من بارها و بارها پيش از زندان هم بدليل صعب العبور بودن مسير درهمه
چيز ترديد و شک کرده بودم ولي چون شرايط فشار زندان نبود با فراغ بال و آسودگي
کامل به آنها مي پرداختم و انتخابم، انتخاب بين گزينه ها بود و نه انتخاب اين
گزينه يا نابودي و مرگ… در حاليکه در زندان بايد بين دو گزينه تسليم و کوتاه آمدن
از يک طرف و نابودي و مرگ از طرف ديگر يکي را انتخاب کني و طبيعي بود که راه سهل
الوصول تر و کم هزينه تر را برگزينم… تا جائيکه آغاز تسليم شدن و تن دادن به شرايط
را در ذهنم تمرين مي کردم… تا آنجا که مي بايست نام و عنوان و يا تئوري مقبول و
پذيرفتني تري از اينکه بگويم: ” کم آوردم” ،”ترسيدم”، “بريدم” و يا “ديگر نمي
توانم” و…برايش پيدا ميکردم… مثلاً “تجديد نظر”، “نگاه نقادانه به گذشته”، “برخورد
واقع بينانه”، “جسارت بازبيني” و و و…خلاصه دربه در به دنبال پيدا کردن عنواني و
توضيحي که آن حرف اصلي را که «ترسيدم»،«کم آوردم» و… را نزنم… ولي واقعيت چيزي غير
از اين نبود… و اگر الان هم اينهمه در زندان مانده و کمترين امتيازي و تخفيفي به
من نداده اند نه به دليل مقاومت قهرمانانه و جانانه من که به دليل ضعف و تزلزلهايي
بوده که در نقاط مشخص از خود نشان داده ام…چرا که در اين ساليان زندان به وضوح
ديده ام که حداقل در زندانهاي فعلي ايران کسي قهرمان از زندان بيرون نمي رود و
اساساً چنين کسي را در زندان زنده هم نمي گذارند و هر آنکس را که منشاء کمترين اثر
جدي بيابند، نه به هيچ قيمت آزادش ميکنند و نه مانند من در زندان نگه مي دارند؛
سرنوشت چنين قابليتي جز اعدام چيزي نيست و اين هم در ميان بي شمار آمار اعدامي ها
توجه چنداني را جلب نمي کند( البته با پوزش از همه دوستان و عزيزاني که آزاد شده و
برخي را از صميم قلب دوست دارم،قصدم تنها بيان ديدگاهها و تجارب شخصي خودم بود و
نه چيز ديگر…) اين روش را ازسالهاي دهه 60 بخوبي تجربه کرده اند و براي عادي سازي
اين قضيه هم هميشه شرايط را براي برخي چهره سازيهاي کاذب، سخاوتمندانه فراهم
ميکنند واين رفتاري است کاملاًحرفه ايي، تا آنجائيکه اين مطلب را در ذهن منِ نوعي
مي نشانند که:
پس اين حکومت علي رغم همه حرفها، چهره هاي
شناخته شده و اثرگذار و يا حتي کساني را که مي داند اگر بيرون بروند تبديل به يک
چهره اپوزيسيون و خطرساز مي شوند را هم مي تواند آزاد کند…و لابد… چون به قوانين
خودش و موازين حقوقي پايبند و متعهد است… پس اين نشان ازقانونگرايي دارد و قانون
کماکان مي تواند، في نفسه، چنين هزينه هايي را هم به رژيم حاکم تحميل کند… ولي
واقعاً اينگونه است؟؟ اگر چنين بود که معنايش همان قضائيه مستقل بود… در حاليکه
کدام زنداني سياسي را سراغ داريم که نداند، دستگيري،بازجويي، تحقيق، پرونده سازي،
محاکمه، تجديدنظر، عفو، آزادي مشروط و حتي مرخصي و ملاقات، در سيستم حکومتي امروز
ايران جز توسط وزارت اطلاعات، توسط هيچ ارگان ديگري صورت نمي گيرد و ارگانها،
محاکم و به اصطلاح قضات تنها دستورات صادر شده را بعنوان حکم مي خوانند… اينرا
اغلب خود قاضي ها هم انکار نمي کنند… خصوصاً آنجا که خودشان هم از ناعادلانه بودن
حکمي آگاهند… ولي مأمورند و معذور… درست مثل دادگاههاي نظامي زمان شاه که براي
زندانيان سياسي تشکيل مي شد… دادگاهها و قضات دادگاههاي انقلاب هم همان وظيفه را
بعهده دارند… حال پيدا کنيد دادگاه صالحه را…!!! و تعريف کنيد “دفاع حقوقي” و در
چارچوب “قانون بودن”را…!!؟؟
شايد حوالي ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۰ بود که
سراغم آمدند و گفتند وسايلت را جمع کن… طبعاً هيچ چيز ديگري غير از اين نگفتند…
همه چيز به ذهنم خطور مي کرد… اعدام، دادگاه، بازجويي و… نگهبان آمد همه وسايل
سلول پتو،ظرف و … را تحويل گرفت… چند دقيقه بعد نگهبان ديگري آمد و همان دمپائيهاي
پلاستيکي، شلوار شيرازي (شبيه شلوارکردي است) و پيراهن عجق وجق را که با آن مرا از
اهواز به تهران آورده بودند به من تحويل داد وگفت: بپوش! ميدانستم که بايد از
زندان بيرون برويم ولي کجا را نمي دانستم… از درب ۲۰۹ بيرون
رفتيم يکي، دو نفر از همان تيمي که مرا از اهواز آورده بودند آمده بودند، از زير
چشم بند متوجه حضور غلام حسين هم شدم ( از روي دمپايي و انگشت شست پايش او را
شناختم) ما را بيرون سوار يک پرايد کردند… غلامحسين هم در ماشين ديگري بود… پس از
مدتي به فرودگاه مهرآباد رسيديم… توي مسيرمتوجه شدم که ما را مجدداً به اهواز برمي
گردانند… چون از صحبتهاي افراد اطلاعاتي که چرا خودتان را بدبخت مي کنيد، چرا
همکاري نمي کنيد و دنبال زندگيتان نمي رويد و… اگر همکاري مي کرديد شما را همين جا
نگه مي داشتند و دوباره به اهوازنمي فرستادند، معلوم شد که مقصد اهواز است… با
همان سر و وضع و شلوار شيرازي،خلاصه شکل و شمايل يک قاچاقچي يا قاتل ما را وارد
فرودگاه و سالن انتظار کردند.نگاههاي مردم از هر چيزي گزنده تر بود. گويي صداي تک
تک آنها را مي شنيدم که باخودشان حرف مي زدند… بدبخت را ببين…!! همه هم ما را به
يکديگر نشان مي دادند و وقتي از کنار ما رد مي شدند تا چند قدم به عقب نگاه مي
کردند و ما را با نگاهشان تعقيب مي کردند… شايد سرزنش مي کردند شايد دلسوزي… قطعاً
به جز قاچاقچي وخلافکار و مجرم هيچ تصور ديگري در مورد ما نمي کردند و لباسهاي ما
هم اين تصور آنها را قطعاً تأييد و تقويت مي کرد… و اين نگاهها بود که چون خنجري
در قلب جانم فرو مي رفت.هر چقدر تقلا مي کردم نمي توانستم به آنها نگاه کنم گويي
از همه متنفر بودم… فضاي سالن انتظار صد برابر انفرادي برايم دردآورتر بود و دوست
داشتم به همان سلول انفرادي بازگردم تا حداقل از تير اين نگاههاي مجرم انگارانه
خلاص شوم…انگار نه انگار که ما همه چيزمان را از دست داده ايم براي يک قطره آزادي
و يک قطره عدالت و حقوق انساني براي همين مردم… و حال اين نگاههاي تحقيرآميز…
اينگونه رفتم در فازي طلبکارانه از مردم که چرا
قدر ما را نمي دانند… چرا فرق ما را ازيک مثلاً قاچاقچي تشخيص نمي دهند و… ولي
آنچه را که به مردم نسبت مي دادم در واقع نيازها و درخواستهاي خودم از آنها بود که
به شکل پرخاشگرانه (البته در ذهنم)به آنها نسبت مي دادم… اينجا هم از مواردي بود
که بشدت در روحيه ام تأثيرگذاشت… با جو اعتياد و فساد و تباهي که در کشور بوجود
آورده اند… مردم حق دارند به هر کس مظنون باشند تا چه رسد به اينکه اينها مي
خواستند ما را همين گونه معرفي کنند يا بايد فرياد ميزدم و مي گفتم که سياسي هستم
و نه قاچاقچي که شهامتش را نداشتم و يا اينکه مردم تقصيري ندارند…اين توضيح را اضافه
کنم که در چنين شرايطي معمولا انبوهي تهمت و افترا به مردم مي بنديم که: نمي
فهمند، ظلم پذيرند،قدر نمي دانند، مشغول زندگي خودشان هستند و غيره و… ولي هميشه
معتقد بودم که اين صفتهاي نا روايي که مردممان مي بنديم انعکاس و بازتاب نا تواني
ها،ناامیدي ها وسرخوردگيهاي خودمان است و چون شهامت ديدن خودمان را نداريم و يا
تصور ميکنيم که ما خيلي مايه گذاري کرده و هزينه داده ايم، ايراد را به مردم و
فرهنگ مردممان نسبت ميدهيم… به همين خاطر وقتي چنين افکاري به ذهنم خطور مي کرد،
مي فهميدم که اينها علائم آن است که خودم ظاهرا با مشکلاتي مواجه هستم( فکري يا
محيطي) و بايد آن را به سرعت يافته و مقابله کنم… همانطور که قرآن هم اين را به
زيبايي بيان کرده: إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُالشَّيطَانُ بِبَعْضِ مَا كَسَبُوا…( آل
عمران155) که اگر حتي شيطان هم فريبتان مي دهد به خاطر چيزهايي است که نزد خود نگه
داشته ايد و او هم با همان تمايلاتتان شما را به انحراف مي کشاند… پس تقصير را
گردن شيطان نيندازيد و خلاصه اينکه شيطان علت نيست بلکه آن تمايلات، خواسته ها و
افکار خود شماست که زمينه آن را پيشتر فراهم کرده و نزد خود داريد…
حوالي ظهر بود يا چند ساعتي از آن گذشته بود که
براي پرواز از سالن انتظار به طرف گيت مربوطه حرکت کرديم آنجا ديدم که مأموران
اطلاعاتي سلاحهاي کمري و خشابهاي آن را در باجه اي تحويل دادند… حداقل يکي ازآنها
را ديدم که اينکار را کرد و او نفر ارشد آن تيم اطلاعاتي بود… اينکه بقيه هم مسلح
بودند يا خير را نمي دانم چون من اولين کسي بودم که از آنجا عبور کردم وبه طرف
هواپيما رفتيم… آنقدر به لحاظ روحي تحت فشار بودم که اصلاً يادم نمي آيدکه کجا و
چطور در هواپيما مستقر شديم تا اينکه در فرودگاه اهواز همان تيمهاي عملياتي اطلاعاتي
ما را از آنها تحويل گرفتند نمي دانستم که آيا به همان زندان قبلي مي برند يا جاي
ديگر… نهايتاً ديدم ما را به همان زندان قبلي بردند البته وقتي چشم بند زدند، هنوز
به زندان نرسيده بوديم … ولي وقتي رسيديم ، از درب ورودي و بعد حياط کوچک و بعد
درب بند انفراديها متوجه شدم که همانجا هستيم، وقتي نگهبان مرا به سلولم ميبرد،
پرسيد چرا دوباره ترا اينجا آوردند؟ گفتم نميدانم…همان سلول قبلي نبودم ولي وضع
اين سلول هم درست مثل همان قبلي بود بدون کمترين تفاوتي… سکوت، کثيفي، خفقان و حال
گرماي هوا… در ذهن آنچه را ديده بودم مرورميکردم،لحظات سالن انتظار فرودگاه، مردم،
خانواده ها و وسائل سفر و… آنها کجا ميرفتند و ما کجا آمده ايم…واقعا چرا اين همه
مصيبت را بر خودمان ميخريم…چرامن هم الان نبايد دنبال سفر تفريحي و خارج کشور
و…باشم..!!؟؟ نميدانم شايد يکي دو روز گذشته بود که دوباره همان بازجو به سراغم
آمد همان که روزهاي اول دست به زدنش خوب بود… دوباره يکسري برگه بازجويي جلويم
گذاشت… نام… نام خانوادگي…اسم مستعار… گفتم: آنچه همان دفعه اول بهت گفتم همان است
و چيزي ندارم که بگويم… دوباره همان تهديدها و… زياد طول نکشيد اين دفعه هم از کتک
کاري خبري نبود… در آخر گفت: ديگر سراغت نمي آيم تا خودت التماس کني…و مرا به همان
سلولم برگرداند و واقعاً هم تا حدود چهار ماه بعد نيامد… سلولهاي اهواز بسيار
ترسناکتر از ۲۰۹ بود… گذشته از فضاي رعب آور آن که با کثيفي، سکوت،بي خبري،… تقويت
مي شد همانطور که بازجو مي گفت هيچ کس حتي از زنداني بودن ما هم خبر نداشت… يعني
ما رسماً اصلاً وجود نداشتيم… بهمين خاطر هر بلايي مي توانستند بر سرمان بياورند…
لذا غير از شرايط بواقع غير انساني آنجا … هر بار که صداي پاي نگهبان از دور شنيده
مي شد، هر بار که صداي درب ورودي بند شنيده مي شد و هر بار که درب سلول بصدا درمي
آمد خصوصاً اگر نصف شب ياحوالي صبح بود و يا هر ساعتي غير از زمان بندي توزيع
معمول صبحانه، نهار و شام…يک احتمال، احتمال بردن براي اعدام بود… بسيار تلاش مي
کردم خودم را خونسرد و محکم نگه دارم ولي به واقع اضطراب و دلهره آن که قلبم را به
تمامي فرو مي ريخت،واقعاً چيزي از لحظه اعدام کم نداشت… آنقدر اين صحنه ها تکرار
شده بود که حتي الان بعد از ۱۴ سال که حکم اعدام لغو و محکوم به
ابد شده ام، هنوز هم فراموش کرده ام حالت طبيعي يعني چه…!! راستي کسي که مرگ را هم
پذيرفته چرا چنين لحظاتي دارد؟؟ فهم و درک خودم را از اين مسئله در صفحات بعد
خواهم نوشت. طي اين مدت يکبار هم من و غلام حسين را براي تمديد بازداشت به دزفول
بردند… چون قرار بازداشت را در آنجا تمديد مي کردند… يعني دادگاهمان آنجا بود، نمي
دانم شايد محل دستگيريمان جزو آن حوزه بود… وقتي در آنجا منتظربوديم براي اولين
بار فرصتي شد که چند دقيقه با غلام حسين صحبت کنم… اينکه بازجوئيها چگونه بوده، چه
چيزهايي مي خواستند و چه چيزهايي گفته ايم… آنجافهميدم که غلام حسين هم چيزي
نگفته… و روحيه اش خوب بود… چون قبلاً هم در دهه شصت زندان رفته و ۷-۶ سال هم
آنموقع زندان کشيده بود، تجربه داشت و يکسري سفارشها کرد… ولي گفت اوضاع خيلي
متفاوت است آنموقع نگهبانان هم واقعاً وحشي و آدم کش بودند… مأموران اطلاعاتي موقع
نهار ما را به يک خانه بردند… از خانه هاي امنشان بود… همان خانه هاي امني که خيلي
چيزها راجع به آن شنيده بودم… ولي اينجا در واقع براي توقف و استراحت خودشان بود،
بنوعي يک پايگاه بود چون کساني آنجا کار مي کردند و غذا هم آماده بود، اتفاقاً يک
چلوکباب آوردند که خيلي هم چسبيد… احساسي را در ميان اين تيم هاي اطلاعاتي مي ديدم
که گويي خيلي چيزها راجع به ما به آنها گفته اند ولي ما را از نزديک نديده و مي
خواستند چيزهايي از زبان خودمان بشنوند… گويي باور نمي کردند که کسي بدون دريافت
چيزي (مثلاً پول،…)چنين کارهايي بکند و بعد هم در زندان براي اعدام آماده باشد…
انگار خودشان باخودشان درگير بودند. يکي از آنها بچه انديمشک بود و لري با من صحبت
مي کرد، جزو همان تيمهايي بود که موقع دستگيري ما حضور داشته بود وجريان را کامل
براي من تعريف کرد که ما ورود شما را مي دانستيم (همان قاچاقچي گفته بود) از همان
لحظه اي که از “لنج” پياده شديد شما را تعقيب مي کرديم،ولي چون حواستان جمع بود منتظر
شرايط مناسب بوديم… حتي يکبار که براي ماشين ايستاده و کفشهايت را واکس ميزدي، از
کنارت رد شديم، ديديم که باز آماده ايي… باز هم صرفنظر کرديم…طوري بما گفته بودند
که فکر مي کرديم قرار است “رامبو” را دستگير کنيم… ۱۳ ماشين شما
را به نوبت و به شکل تعقيب و مراقبت، دنبال مي کردند… بعد هم شروع کرد از زاويه
قومي و لُري وارد شدن و اينکه از شماها چون مي دانند اهل جنگ و باغيرت و… هستيد
استفاده مي کنند و…شما هم جوان،پاک و غيرتي اينجا هم که مي آييد حاضر نيستيد کوتاه
بيائيد… خلاصه خيلي با من خودماني شده بود و دلسوزانه حرف ميزد، شايد هم ميخواست قدري
هندوانه زير بغلمان بگذارد البته بي تأثير هم نبود ولي زيادي تابلو بود، به همين
خاطر وقتي وارد اين فاز مي شد حرف را قطع و فرارمي کردم… اطاقي که در آن بوديم يک
اطاق تقريباً ۴×۳ بود که کف آن قالي و چند پشتي هم به ديوار تکيه داده شده بود، يک
سرويس بهداشتي داشت و مجموعاً تر وتميز و مرتب بود، شايد يکي از مراکزي بود که به
آن ستاد خبري مي گفتند… حوالي ساعت ۲ يا ۳ بعدازظهر
بود که بطرف اهواز راه افتاديم… فکر مي کنم هوا تقريباً تاريک شده بود که به زندان
رسيديم و ما راتحويل زندان دادند… و روز از نو روزي از نو… سلولهاي تاريک وخفه،
هواي داغ و شرجي… انتظار انتظار و انتظار… روزي درب سلولم باز شد، قبل از باز کردن
درب سلول هميشه درب مي زدند و اعلام مي کردند، چشم بندت را بزن و سرت را پائين
بگير! بعد درب باز شد… بازجو بود… گفت: حرفي براي زدن نداري… گفتم: نه… (آخرقرار
بود من به او بگويم بيا و التماس کنم… هنوز به آنجا نرسيده بودم) بدون اينکه چيزي
بگويد درب را بست و رفت، از چهار ماه پيش اين اولين بار بود که مي آمد… چند روز
بعد حوالي ظهر بود که دوباره درب باز شد… پيراهنت را دربياور…زير پيراهنت را هم
دربياور… ميخواهم ببرمت بيرون جلوي آفتاب… نگهبان بود که اينها را مي گفت… چشم
بندم را زدم، مرا به حياط خلوت پشت سلول برد، همان درب ورودي… پنج يا ده دقيقه
جلوي آفتاب ايستاده بودم که يکي به نگهبان گفت: ببرش! صداي همان بازجو بود… مدتها
بود که آفتاب نديده بودم…هيچگاه هواخوري نميدادند… موهايم مي ريخت وچشمهايم واقعاً
تحمل آن ميزان نور را نداشت… وقتي به سلول برگشتم ديدم همه وسايلم بهم ريخته، چيزي
جز ۲ پتو و يک بشقاب و ليوان و قاشق پلاستيکي نداشتم ولي معلوم بود کسي
آنها را جابجا و پتوها را زير و رو کرده بود…شايد فکر مي کردند چيزي دارم و يا يک
بازرسي معمول بود… وقتي برگشتم… گفتم چي شده… خوب است که اين درب هيچگاه باز نمي
شود… نکند فکر مي کنند اسلحه يا بمب مي سازم… نگهبان با کمي دلسوزي گفت:حالا آن
پتوها را بده تا پتوي نو برايت بياورم و همين کار را هم کرد و ۲ عدد پتوي
نو برايم آورد… نگهبانها در اينجا برخلاف ۲۰۹ هفتگي تغيير مي کردند، يعني يک تيم
آنها مي آمد در همانجا مستقر مي شد تا هفته ديگر. فکر ميکنم روزهاي يکشنبه شيفتها
عوض مي شد.به تدريج نگهباها هم با ما آشنا شده بودند…يکي از آنها به نسبت بقيه
خيلي متفاوت بود و گاها شب که شيفت اوبود برايم ميوه هم مي آورد…خصوصا که مدتها
بود ميوه هم نخورده بودم… البته نگهبانان بشدت از همديگر مي ترسيدند و هيچکدام
جلوي ديگري با زنداني خوش رفتاري نمي کردند، ولي به تنهايي آنقدرها بد نبودند…
خصوصاً جلو بازجوها خيلي بي رحم و مقرراتي خودشان را نشان مي دادند. گفتم که شيفت
ها هفتگي تغيير مي کرد و ۲ شيفت بودند، ترکيب هر شيفت هم فکر
مي کنم ۵-۴ نفر بودند… ولي افراد مشخصي غذا و احتياجات روزانه زندانيان را
رسيدگي مي کردند… به همين خاطر من يکي از آنها رابيشتر نمي ديدم چون فقط او بود که
غذا مي آورد يا به دستشويي مي برد و از اين قبيل کارها… يا بعضاً براي آرايشگاه…
که اين نگهبان مخصوص در هر شيفت يکي بود،جديداً يک کليد در هر سلول گذاشته بودند
که اگر با نگهبان کار داشتي… مثلاً دستشويي و… ميتوانستي آنرا فشار دهي به فاصله
چند دقيقه نگهبان مي آمد، ظاهراً فشار دادن کليد شماره سلول را در اطاق کنترل روشن
مي کرد… در آن زندان تعداد زيادي زنداني نبود، آنچه که مطمئن بودم غلام حسين بود
ومن و يکنفر ديگر که ميدانستم او هم اتهامش “مجاهدين” است، چون موقعي او را به
دستشويي ميبردند صداي غل و زنجير پايش را ميشنيدم. در ضمن از سوراخ زيرين درب
پاهاي زنجيرشده اش پيدا بود و اين علامت اتهامش بود ولي نميدانستم کيست اما بعدها
فهميدم”سعيد.ش” است و شايد يکي، دو نفر ديگر چون چرخ غذا جاهاي ديگر هم توقف مي
کرد. بعدها فهميدم که “ح.ک” را هم مدتي به آنجا آورده بودند… يکباربه همان نگهبان
گفتم: تو کُرد هستي؟… گفت: نه… چون فارسي حرف زدنش خيلي لهجه داشت… دقيقاً خاطرم
نيست که گفت اهل کجاست، از او خواستم برايم يک نهج البلاغه بياورد. قبول کرد… خيلي
خوشحال شدم… چند دقيقه بعد برگشت… گفت: درب کتابخانه بسته است کليدش دست کسي ديگر
است که الان نيست، وقتي آمد برايت مي آورم… حوالي غروب بود که يک مفاتيح برايم
آورد… گفتم مفاتيح نمي خواهم،اينجا مفاتيح هست. نهج البلاغه مي خواهم… گفت: مگر
فرقي مي کند!!؟؟ ابتدا جا خوردم… بعد گفتم آخه اون حرفهاي حضرت علي است، خيلي بهتر
است… رفت و دوباره آمد اين بار نه نهج البلاغه بلکه کتاب امام علي نوشته عبدالفتاح
عبدالمقصود را برايم آورد. گفت: اينهم از حضرت علي(و ياد آوري کرد که کتابها را
جلو چشم نگذار و نگو من آورده ام…!!). با وجوديکه کتاب را خوانده بودم(فکر ميکنم
جلد ۴ کتاب بود) انگار دنيا را بهم داده بودند… گفتم همين يکي بود؟ گفت:
نه، مگر چند تا مي خواهي؟… گفتم هر چند تابياوري من مي خوانم… گفت: بگذار شام را
بدهم باز هم برايت مي آورم… در پوست خودم نمي گنجيدم… شام را آورد… با اشتهايي
چندين برابر هميشه شام را خوردم…چون هميشه در حين شام خوردن به اين فکر مي کردم که
تا صبح چکار کنم… اگر چه صبح هم چيزي تغيير نمي کرد و عزا ميگرفتم که چطور به شب
برسانم… ولي به هر حال اينها شاخصهاي تغيير بود که يکنواختي را قدري بهم ميزد…
خلاصه شام را خوردم… منتظربودم که هم برايم سيگار بياورد و هم کتاب… سيگار و فندک
در يک سبد بيرون سلول به ديوار نصب بود… ناگهان درب باز شد و چند جلد کتاب برايم
آورد و گفت هر وقت اينهارا تمام کردي بگو تا باز هم برايت بياورم… حالا يک سيگار
هم بکش و براي خودت صفاکن…!! اصلاً برايم مهم نبود که کتاب چيست و موضوعش کدام
است… مهم اين بود که ا مشب بعد از شام کاري براي انجام دادن داشتم… آنهم کتاب خواندن
يکي از کتابها کتاب الميزان بود… تفسير قرآن علامه طباطبايي… که بعدها به ترتيب يا
بدون ترتيب جلدهاي ديگري از آن را هم برايم آورد. يکي هم مثلاً کتابي از دستغيب
بود…الان اسمش را بخاطر نمي آورم… ولي حتي در آن شرايط هم وقتي آنرا خواندم حالم
رابهم زد… يعني حتي در آن شرايط هم که زمان و وقت ارزش پشيزي را هم ندارد، خواندن
آن کتاب وقت تلف کردن بود… از آن روزديگر شرايط انفرادي قدري تغيير کرد… براي کتاب
خواندن هم برنامه ريزي مي کردم…ديگر وقتي ورزش مي کردم، عموماً نزديک غروب و اذان
مغرب تمام مي کردم، زنگ را براي دستشويي(که حمام هم داشت) فشار مي دادم… مرا براي
وضو و دستشويي آنجا ميبردند… (معمولاً تورا داخل دستشويي مي کردند و درب را از پشت
مي بستند و مي رفتند وقتي کارت تمام مي شد زنگ آنجا را هم مي زدي،نگهبان مي آمد و
به سلولت برميگرداند)به سرعت دوش مي گرفتم و بعد هم سطل زباله را تخليه ميکردم و
پارچ پلاستيکي را پرآب مي کردم و زنگ را براي برگشتن بصدا درمي آوردم… نماز
ميخواندم و منتظر شام ميشدم… شام را که مي آوردند يکي از کتابها را جلويم مي
گذاشتم و در حين جويدن وقورت دادن غذا يکي دو خط از کتاب را مي خواندم… همين باعث
مي شد که در حين غذاخوردن به مشکلات، شرايط فعلي، آينده مبهم و تيره وتار و عموماً
به مزه غذا فکرنکرده، ذهن سرگرم مطلب کتاب شود، اينطوري حتي اشتهايم به غذا هم
بيشتر مي شد چون روحيه ام را تحت تأثير مي گذاشت… بعد از شام هم ليوان چاي را که
گرم نگه داشته بودم (با پيراهن و پتويم مي پيچاندم تا در فاصله خوردن شام سرد
نشود) مي نوشيدم،منتظر مي شدم تا سهميه سيگار شام را بگيرم… با رشته هاي پتو يک
ريسمان نازک بافته بودم و در طول آن ۱۰ تا ۱۵ گره زده
بودم و بشکل تسبيح با آن بازي مي کردم،بهمين خاطر بعد از شام با تسبيح شروع به قدم
زدن در اطاق مي کردم تا نگهبان مي آمد و سيگارم را ميداد… بالذتي کامل سيگارم را
مي کشيدم و به سراغ مطالعه مي رفتم…حوالي ساعت 10:30 ــ 11 شب، همه سلولها را تک
به تک دستشويي مي بردند چون بعد ازساعت ۱۱ شب که خاموشي بود و چراغها را
خاموش مي کردند تا فردا صبح موقع اذان ديگرخبري نبود و دربها قفل مي شد. ( اهواز
تنها جايي بود که چراغهاي سلول انفرادي هم خاموش ميشد). به محض اينکه چراغها خاموش
ميشد سلول تبديل به جهنمي ميشد که تداوم آن تا صبح به طول مي انجاميد…ابتدا در
تاريکي سلول قدم ميزدم…هجوم افکار لحظه اي مجالت نمي دهد…اين ساعتها را چطور به
صبح برسانم،دراز ميکشيدم…خوابم نميگرفت…دوباره بلند ميشدم قدم مي زدم…سعي مي کردم
مطالبي که از کتاب خوانده بودم بخاطر بياورم…دقايقي بيشتر نميتوانستم متمرکز باشم…
مجددا دراز ميکشيدم…افقي،عمودي بر سلول…باز هم نميشد…غرق افکارم ميشدم از لحظه
دستگيرشدن، پيش از آن… دوران کودکي… حوادثي که اتفاق افتاده…خانواده،مسيري را که
اين ساليان آمده ام،اگر چنين مي شد يا چنان…چهره خيلي کسان در برابرم ظاهر مي
شد،هرکدام چه مي کنند؟من بايد چکار کنم،چگونه اين وضعيت جهنمي را که گويي پاياني
ندارد را دوام بياورم…چرا بايد دوام بياورم…همين روزها اعدامم ميکنن…اينها که براي
اعدام کردن محدوديتي ندارند…لحظه اعدام خودم را تصوير ميکردم…چقدر نياز داشتم که
يک سيگار بکشم…دوباره و چند باره بلند ميشدم…هيچ جوري نميتوانستم بفهمم ساعت چند
است(اهواز حتي نگهبان هم تا صبح ديگر نمي آمد)…زمان اگر متوقف نشده پس چرا صبح
نميشود…دوباره دراز ميکشيدم،پاهايم را در شکمم جمع ميکردم…پتويي که بعنوان بالش
استفاده ميکردم را مي چرخاندم از اين طرف به آن طرف…به پهلو ميخوابيدم…به پشت…صداي
زوزه ايرکانديشن آهنگي جنون آور را يکسره بر مغزم فرو ميکوبيد…هفته ها و ماهها و
حال ميگويم سالها، کابوس اين شبها را ساعت به ساعت، آري ساعت به ساعت سپري کرده ام
به همين خاطر مي گويم که سلول انفرادي بي ترديد جنايتي است بعضا هولناک تر از
اعدام که متاسفانه هنوز جدي گرفته نشده…!!
saeed1….روزها، هفته ها و
ماهها به همين ترتيب گذشت… يکبار ديگر مرا به اطاق بازجويي بردند… بازجو گفت
ميخواهم يک فيلم را نشانت بدهم… فيلم فردي را نشان مي داد که وارد فروشگاهي مي شد
از آنجا بيرون مي آمد، تاکسي مي گرفت… بعد او را در صحنه ديگر نشان مي داد و
همينطور انگار کسي با دوربين از دور از او فيلم گرفته… چهره اش به نظرم آشنا بود…
بازجو پرسيد اينرا مي شناسي گفتم نه… گفت اين هم دستگير شده و تو را بخوبي مي
شناسد چطور تو او را نمي شناسي…گفتم من هم کساني را مي شناسم که آنها مرا نمي
شناسند… با توجه به سوابق قبلي اصرار زيادي نکرد… فقط گفت احتياجي هم به اطلاعات
تو نداريم، همينکه مي بيني ما قبل از دستگيري فيلم هم از آنها مي گيريم و اين يعني
همه چيز را کنترل مي کنيم و انبوهي نفوذي تا بالاترين سطوح سازمان داريم… گفتم اين
که خوب است ديگر اطلاعات مرا براي چه مي خواهيد… گفت فقط مي خواهيم به تو فرصت
بدهيم که پرونده خودت را سبکتر کرده به خودت کمک کني تا ما هم به استناد آنها در
دادگاه کمکت کنيم…
درهمان لحظاتي که اين حرف ها را مي شنيدم،در
درونم آشوبي بود و غلغله اي…مردد ازاينکه، جواب بدهم…يا ندهم…؟؟؟ اگر جواب بدهم،
حکم مرگ خودم را جلو انداخته ام،جواب ندهم… اين احساس فتح و پيروزي کاذب او را نمي
توانستم تحمل کنم… خصوصا اينکه بازجوها، وقتي براي بازجويي مي آيند، با سر و وضع
مرتب، ادکلن زده، با کيف هاي سامسونت شيک… اداي آدمهاي با شخصيت، دلسوز و با ايمان
را در مي آورند… و بقدري مصنوعي و ناچسب چنين اداهايي را درمي آورند که وقتي صحبت
از اعتقاداتشان مي کنند واينکه حاضرند براي “نظام” و “ارزشهايشان” همه گونه
فداکاري هم بکنند… دريوزگي، جاه طلبي و بزدلي شان در پشت اين نقاب شيک هم بوضوح
پيداست… وبراي من که اينرا مي ديدم و با تمام وجودم احساس مي کردم… قبول شکست و
تسليم شدن،در برابر کسي که او را اينگونه مي ديدم، بسيار عذاب آور و دردناک
بود…!!! با خودم درگير بودم که: اگر انگيزه هايي مثل پول و جاه و مقام او را تا
بدينجا مي کشاند و من با همه اعتقاداتم، به خدا، به عدالت، آزادي، قرآن و پيامبر و
غيره از او شکست مي خورم و تسليم خواسته هاي او مي شوم، پس اين اعتقادات به چه کار
مي آيد؟؟؟ و چنانچه تنها به خاطر مصلحت و زنده ماندنم، کوتاه بيايم و حرفهايي بزنم
که واقعا باور ندارم… پس تفاوت من با همين بازجو چيست؟؟؟ که چنين آدمي نه به درد
دين و آرمان مي خورد و نه به درد اين مردم و اين آب و خاک…اينجا بود که تصميم مي
گرفتم کوتاه نيايم ولو تنها به خاطر اثبات آن ارزشها که “هستن” و کارايي دارند…ولي
بلافاصله، ترس از بازگشت به آن “جهنم انفرادي” و اعدام و سختيهايش مرا در تصميم
چند لحظه قبلم مردد مي کرد…در تمام طول بازجوييها چنين جدالي با خودم داشتم…
نهايتا به بازجو گفتم: اگر ميخواهي به من کمک کني بهتر است زودتر اعدامم کنيد… تو
که ميداني سرنوشت امثال من در حاکميت شما چيست؟؟؟ به اين حرف من واکنش نشان داد
که: اينطوري هم نيست !! اگر همکاري کني، چنين ميشود و چنان… حتي من قول مي دهم که
نه تنها آزاد شوي بلکه حقوقي هم بگيري که اگر دکترهم مي شدي نمي گرفتي و… با کمي
تعلل گفتم: همين که گفتم، اگر ميخواهي کمکم کني زودتر اعدامم کنيد! فقط همين…! در
جوابم گفت: فکر کردي… آنقدر نگه ات ميدارم تا بپوسي… و موهايت هم مثل دندانهايت
سفيد شود…!!! با حرکت سر و دستم به او فهماندم که، اين را هم قبول دارم که
ميتواني(چون در اين سيستم قضايي بازجو همه کاره است و بخصوص هر بلايي که بخواهند
مي توانند بر سر ما بياورند و به هيچکس هم پاسخگو نيستند)…ولي من هم وظيفه دارم که
تسليم زور و بي عدالتي نشوم، هر جا هم که من نتوانستم ديگر حرجي نيست که: ”لا يکلف
الله نفساً الا وسعها” خداوند هم خارج از توان کسي از او مسئوليت نمي خواهد… چه
بسا اينها هم ابتلائاتي است براي من… به هر حال من همين هستم… ميخواهيد انفرادي
کنيد،شکنجه کنيد، اعدام کنيد و…ولي مطمئن باش که حتي اگر بدانم که اشتباه کردم و
اصلا تمام عمرم به تباهي رفته ام…اينرا حداقل به شما نمي گويم…اينها را
ديگرلجوجانه گفتم و براي تخليه خودم. گفت: يعني نمي خواهي افراد ديگر را نجات
بدهي، و اجازه ندهي که جوانهاي ديگر اغفال شوند…؟ واگر خودت هم بفهمي اشتباه کردي،
ازتباهي زندگي آنها جلوگيري نميکني…؟؟ گفتم: اگر من تباه شده ام و تو نماينده
ونمونه “راه يافتگان” و “رستگاران” هستي، پس همان بهتر که همه جوانان ما تباه
شوند…!!واقعا نمي بينيد بر سر اين مردم و اين مملکت و … ديگر ادامه ندادم و بازجو
هم با ناراحتي و بد و بيراه به همه، نگهبان را صدا زد و به او گفت: ببرش به
سلولش!! لياقتش را ندارد… همينکه اجازه ندادم از من سوء استفاده کند از خودم
خوشنود بودم و همين به من روحيه ميداد….همينجا اينرا اضافه کنم که به عقيده من هر
کسي در زندان تغيير عقيده ميدهد (ولو اينکه صادقانه و از صميم قلب هم باشد) بيان
آن نظرات وعقايد جديد، در زندان،هم خيانت به خود و اعتقادات پيشين است و هم خيانت
به نظرات و اعتقادات جديد. چون نظرات و اعتقادات جديد با اسم بازجو و فشار زندان
مترادف است و اگر کسي واقعا تغيير عقيده و نظر داده و اگرذره اي نسبت به حرفهاي
جديد احساس مسئوليت کند، نبايد اجازه دهد که شائبه زندان و بازجو بر آنها بار شود
فلذا بعنوان قانون براي خودم تعيين کرده که هر حرف جديد مغاير عقايد پيشين در
شرايط زندان وفشار مطلقا محل اعتنا نيست و فقط حرفهاي جديد را در نگاه ديگران بي
اعتبار مي کند و اگر دلسوز آنها بود، آنها را در چنين شرايطي ذبح نمي کرد!!!
نميدانم چند ماه از آمدنم به اهواز گذشته بود که
يکروز ما را براي دادگاه خواندند، با همان ترکيب دو ماشين و جدا از هم من و غلام
حسين را به دادگاه انقلاب دزفول بردند، تا آنموقع دادگاه نرفته و نديده بودم صحنه
هايي که آنجا ديدم که چه بر سر متهمين مي آورند که تازه اينها متهم بودند و هنوز
محکوم نشده بودند…! چندين نفر را که با دستبند و پابند بودند و همه را به هم بسته
بودند با پاي برهنه وارد کردند و کنار يک حوض آب وسط محوطه دادگاه نشاندند، دو
سرباز که همراه آنها بودند با شيلنگ مرتب آنها را مي زدند و کمترين صدا و حرکتي از
آنها را با زدن چند ضربه شيلنگ پاسخ مي دادند… لباسهاي مندرس، سر و وضع ژوليده ولي
جوان، رنگهاي پريده و به شدت ترسيده… قرار بود به محضر يک قاضي عادل برسند،هنوز
حتي تفهيم اتهام نشده بودند، معلوم بود که آنها را از يک کلانتري و يا آگاهي به
آنجا آورده بودند… مادران و همسراني که براي فرزندشان و يا همسرشان، از اين درب به
آن درب مي دويدند و مرتباً التماس و خواهش مي کردند و بعضاً سراغ مأموران اطلاعاتي
که همراه ما بودند مي آمدند و با التماس و خواهش نامه هايشان را نشان آنها مي
دادند و از آنها کمک ميخواستند، چون لباس و سر و وضع مأموران اطلاعاتي مرتب بود و
آنها به تصور اينکه اينها هم در دادگاه کاره ايي هستند سراغشان مي آمدند و اغلب تا
بخواهند بگويند که کاره ايي نيستند، همه داستان را برايشان تعريف ميکردند و ما هم
مي شنيديم… انگار اينها آدمهاي درجه دوم و چندم و از کاست(طبقه) نجسها بوده و هيچ
حق وحقوق و پشت و پناهي نداشته لاجرم به التماس و خواهش متوسل مي شدند تا شايد دلِ
شنونده را به رحم آورند، هم دادگاه اين آدمها را پيشاپيش مجرم و مستوجب مجازات و
فاقد هر حق و حقوقي مي دانست و هم اين بينوايان خود را چنين ميپنداشتند و خود را
فاقد هرگونه پشتوانه حقوقي مي دانستند و لاجرم ابزاري جز به رحم آوردن اينها در
دست نداشتند، با کاغذي در دست جلو درب هر اتاقي انبوهي آدم نشسته بود و با هر بار
باز و بسته شدن درب از جايشان بلند مي شدند تا شايد به آنها اجازه ورود داده شود و
عرض حال کنند… ولي باز هم با تشر و فرياد يکي مواجه مي شدند…بنشين… وقتش شد صدايت
مي زنند… باز که تو اينجايي… مگر نگفتم حاج آقا امروز وقت ندارد، چرا حرف حاليتان
نمي شود… الان موقع نماز است و حاج آقا براي نمازتشريف بردند… هر وقت برگشت صدايت
ميزنم… و حاج آقا هم تا نهار بخورد و نماز بخواند وقت اداري هم تمام شده… تمام اين
صحنه ها را مي ديدم و با خودم فکر ميکردم که راستي اگر هيچ دليلي وجود نداشته
باشد… همين صحنه ها دليل بر عمق يک فاجعه نيست و شرط لازم براي مقابله و مبارزه با
اين وضع و مسببان آن نيست… چگونه و تا کجا آدمها را تحقير و خوار و ذليل کرده اند…
اصلاً به فرض که متهم قاتل وجاني… حق و حقوق و احترام به خانواده او و کساني که
کارهاي حقوقي او را پيگيري ميکنند چه مي شود…؟؟ و آيا اين وضع تنها همينجاست…؟؟
قطعاً خير. سيستم قضايي هر کشور اصلي ترين شاخص براي شناخت آن حاکميت است و خيلي
ساده مشت نمونه خروار است…!! روي نيمکت چوبي جلو اطاق قاضي(محکمه)، در بهت و سکوت
شاهد اين تراژديهاي تاسفبار انساني بودم که، نگاه يکي از همين زنان يا مادران نگون
بخت را، به ” لباس” و “دستبند”خودم ، خيره ديدم… نمي دانم چه فکري ميکرد… ولي آن
لحظه ، دستبندي که مرا با آن، به دسته نيمکت بسته بودند را مايه خشنودي و مباهات
خودم احساس کردم… نوعي تسلي خاطر و دلگرمي، که مگر اين دستبند و زندان ما هم ، در
اساس در اعتراض به همين تعديات و بي عدالتي ها نبوده…؟؟
تا حوالي ظهر و بعدازظهر يکي دو نوبت ما را صدا
زدند و هر بار بخاطر تلفني و يا ديدار متفرقه ايي ورودها به تأخير افتاد، نهايتاً
صدايمان زدند و يکي يکي وارد شديم بخاطر ندارم که اول من رفتم يا غلام حسين… به
محض ورود با آخوندي مواجه شدم حدوداً ۴۵ ساله… پشت يک ميز در حال خواندن
احتمالاً پرونده من… تو فلاني هستي؟… بله… تو قبول داري که با منافقين (مجاهدين)
همکاري کرده ايي؟… بله… اينرا انکار نمي کني؟… خير…مي داني چنين پرونده ايي چه
مجازاتي دارد؟ بله… مي داني که حکمتان اعدام است؟ بله… چيزي براي دفاع از خود
داري؟…خير… خوب اين صورتجلسه را امضاء کن و انگشت بزن…مطلقا نگفت که جرم من
چيست،چون تنها ارتباط داشتن با مجاهدين هم يعني اعدام…!! صورتجلسه را نگاه کردم…
همينها را نوشته بود، امضاء کردم و از اتاق بيرون رفتيم… کل دادگاه درهمين چند
جمله خلاصه شد، نه وکيلي، نه دفاعي، نه کيفر خواستي…. حتي دستبندهاي ما را باز نکردند…
قاضي از پيش حکمش را داده بودند يا به عبارت بهتر به او گفته بودند که چه حکمي
بايد بدهد….و من هم اين را مي دانستم که اينها هيچ چيزي جز يک نمايش فرماليستي و
رقت بار نيست به همين خاطر هيچ اصراري به حرف زدن نداشتم وکل قضيه 10 دقيقه طول
نکشيد- بلافاصله از دادگاه خارج شديم – ماشين ها آماده نبودند و يکي از آنها براي
کاري رفته بود که چند دقيقه اي منتظر مانديم خيابان هم يک طرفه بود ولي توجه
نکردند و خلاف جهت مسير کوتاهي را طي کرده تا وارد خيابان اصلي شديم.
درمسير پل معروف دزفول که فکر مي کنم در دوران
شاپور اول (ساساني) ساخته شده بود را هم ديدم. مي توانم بگويم که اواخر بهار و يا
تابستان بود چون بچه ها زير پل مشغول شنا و آبتني بودند و از روي صخره هاي کنار
رودخانه به داخل آب مي پريدند فارغ از اين که در اين مملکت چه خبر است در دنياي
کودکانه خود غرق بازي و تفريح بودند – از خيابان ساحلي آنجا هم عبور کرديم –
نهايتا وارد خيابان اصلي شديم شايد حوالي 4-3 بعد از ظهر بود که ماشينها جلوي يک
رستوران ايستادند – اطراف رستوران هيچ چيز نبود… با فاصله دورتري از رستوران پرچين
باغهايي که احتمالا نارنگي و سيب و… بود پيدا بود – يکسري بچه ها کنار جاده
ايستاده و ميوه تازه به مسافرين مي فروختند- ميز هاي سرو غذا بيرون رستوران چيده
شده بود زير سايه چند درخت پراکنده – شير آبي هم به شکل چشمه همان نزديکي بود
–آنجا توقف کرده دستهايمانرا شسته سفارش غذا دادند- کباب کوبيده و گوجه فرنگي –
نهار را خورده و دوباره سوار ماشين هايمان کردند بطرف اهواز و زندان … براي ما
ايران تنها مفهوم زندان را داشت هر شهري تنها زندانش از ما استقبال مي کرد….حتي
وقتي يکي از ماموران اطلاعاتي از من پرسيد که چرا نمازت را شکسته نمي خواني؟ گفتم:
براي من ايران و حتي خانه ام تبديل به زندان شده… چه اين زندان و چه آن زندان براي
من فرقي نمي کند به همين خاطر نمازم را هميشه کامل مي خوانم….که با اعتراض گفت شما
اصلا مرجع تقليد و تقليد و رساله را قبول نداريد….همه خودتان مجتهد هستيد.
درشرايطي که خيلي احساس خستگي مي کردم (که اساسا
دليل عصبي داشت) وارد زندان شده و مرا به سلول بردند…هميشه در اين رفت و آمدها
وقتي زندگي مردم بيرون را مي ديدم…اگر چه به نوعي تمايل در بين آنها بودن ويک
زندگي بي دغدغه را در خودم احساس مي کردم…. آنطور که من هم صبح بيدار شوم، نان
سنگکي بگيرم و پنيري و صبحانه اي و بعدکار و برنامه روزانه و تفريح و سينما … و
خلاصه مثل همه زندگي عادي داشته باشم ولي تصور اين که وقتي زير فشار و اجحاف از
کمترين حقوق انساني ام محروم و توان اعاده حق و حتي گفتن آنرا نداشته باشم و درعين
حال بتوانم يک زندگي عادي و معمولي مثل بقيه (نمونه اش را در دادگاه ديدم با همه
اسفباري آن) داشته باشم، ولي نميتوانستم اين نوع زندگي را علي رغم جذابيت آن ولي
به هر قيمتي بپذيرم…زندگي..آري ..ولي نه به هر قيمتي!! از همين رو با وجود زجرآور
بودن سلول انفرادي، ولي انگار با بازگشتن مجدد به همان دخمه احساس يگانگي بيشتري
مي کردم تا آنچه که دربيرون تحت عنوان زندگي جريان داشت… نهايتا به زندان تحويل و
به سلول هدايت شديم.
بلافاصله لباسهاي داده شده را تحويل گرفتند و
همان لباسهاي زندان را پوشيدم….با زمانبدي زندان نزديک به زمان شام بود ….صحنه هاي
داد گاه را در ذهنم مرور مي کردم و حرفهاي به اصطلاح قاضي را… نمي دانم چرا ولي
وقتي گفت حکم شما اعدام خواهد بود… آنقدر اين مسئله برايم ساده و بديهي و در عين
حال پذيرفتني بود… که بخاطر نمي آورم چندان راجع به آن فکر کرده باشم… در عوض سخت
ترين وضع زماني بود که برخي ارمأموران اطلاعاتي از موضع جنت مکاني و مجرم دانستن
ما برايمان روضه و نصيحت مي خواندند و نوعي دلسوزي مصنوعي …. اينکه آنها از
اعتقاد، آرمان و مبارزه… حتي مفهوم زندگي وانسانيت چه چيز مي فهمند چندان برايم
قابل فهم نبود به همين خاطر ترجيح مي دادم خيلي ساده از کنارش بگذرم و اغلب
ميگفتم: نگران نباشيد،انکه تقدير زندان را براي من تعيين کرده هر گاه بخواهد مرا
بيرون مي برد… حَسْبُنَا الله و نعمةالوکيل…. اين را که مي گفتم هم خودم را از هر
توضيحي خلاص مي کردم و هم به نوعي حال آنها را مي گرفتم…يا حداقل من اينطور فکر مي
کردم و شايد هم چون جسارت برخوردي تندتر را نداشتم.
دقيقا نميدانم چه تاريخي بود ولي حوالي ساعت
11صبح بود که در سلول باز شد و يک نفر وارد سلول شد. بعد از ماهها يک هم سلولي
برايم آمد …جواني 26-25 ساله و عرب بود قاچاقچي بود… بلافاصله رئيس زندان که تا آن
موقع او را نديده بودم هم آمد (البته از زير چشم بند او را ديدم) و مرا تهديد کرد
که به اين فلان فلان شده سيگار ندهي .. اين تنها سفارش او بود که اگر سيگار به او
بدهي، سيگار خودت را قطع مي کنم. البته اين زماني بود که هنوز فقط سه نخ در روز مي
گرفتم… خيلي او را زده بودند …ظهر شد و نهار را دادند و نگهبان براي من يک سيگار
روشن کرد… هر طور فکر مي کردم نميشد خودم سيگار بکشم و به او ندهم … قدري سفارش
کردم که به هيچ وجه نگويي که از من سيگار گرفته اي و بعد سيگار را دو نفري کشيديم
و ديگر هر نخ سيگار را با هم مي کشيديم… چند روزي پيش من بود (4-3 روز) و يک روز هم
آمدند و او را بردند…نه من عربي زيادي ميدانستم نه او اصلا فارسي ميدانست…و هر
صدايي که از بيرون مي شنيد از من ميپرسيد چه مي گويند… بايد براي او با زبان ناقص
به عربي ترجمه مي کردم…وقتي او را بردند… بلافاصله درخواست سيگار کرده بود… و
خلاصه لو داده بود که از من سيگار مي گرفته بهمين خاطر يک هفته به من سيگار
ندادند… شايد هم نگفته بود و من رو دست خوردم… ولي صداي جروبحث با او را بر سر
سيگار شنيدم…اگر چه در زندان مي گويند که به هيچکس اعتماد نکنيد ولي اين بخاطر
طينت بد آدمها نيست …فشارهايي که بر زنداني مي آورند آنقدرجدي است که بستر و شرايط
بارزشدن هر ضعف و ايرادي را فراهم مي کند … فقط کافيست که خودمان را متفاوت و منزه
نپنداريم… آنگاه همه چيز قابل پيش بيني است و خيلي عجيب و غريب نمي نمايد و چندان
خودمان را مجاز به سرزنش ديگران نمي بينيم.
براي روشن تر شدن مطلب اخير، تجاربي را که
درسالهاي بعد بويژه در ميان زندانيان بندهاي عادي بدست آوردم را اضافه ميکنم:
همانطور که براي آزمايش هر دستگاه و سيستمي، آنرا زير حداکثر فشار ميگذارند
تاضعفهاي آن نمايان گردد، زندان هم براي هر انساني حداکثر و ماکزيمم فشارعصبي،
عاطفي، رواني، تغذيه ايي و… است، افراد هم بطور عام متناسب با گذشته وپيشينه
شخصيتي خود، چهره هاي پنهان خود را در زندان نمايان ميکنند… و اين در واقع همان
مکانيزمهاي دفاعي افراد براي حفظ خود در شرايط زندان است…رفتارهاي شرارت آميز و
پرخاشگرانه و تهاجمي گرفته تا رفتارهاي منفعلانه و تدافعي که دامنه آن تا نوکر
منشي و خبرچيني و… هم مي رسد…هر گروه هم رفتار گروه ديگر را سرزنش مي کند در حالي
که همزمان خود نيز درحال نمايان کردن همان چهره پنهان خود است. بعضا رفتارها با هم
سازگار در نمي آيند و اين منجر به نزاع و جدايي بين افراد مي شود،مگراينکه يکي از
طرفين به تمامي از حقوقي که براي خود قائل بوده صرف نظر کرده و آن راخرج درست کردن
رابطه اش با ديگري کند، وگرنه جمله معروف : “هر کس بايد حقوق ديگران را رعايت کند
” تنها يک جمله روشنفکرانه ولي نا کارآمد است. اين منجربه نزاع و جدايي بين افراد
مي شود و بالاخره يکطرف بايستي اقدام به پرداخت هزينه تنظيم رابطه خود بکند… تجربه
من اين بوده که در زندان بايد توقعات و انتظارات خود را از ديگران تقريبا به صفر
رساند و تنها در اينصورت است که نه چيزي غافلگيرت ميکند و متعجب و نه محاسباتت را
به هم مي زند… و بايد تاکيد کنم که در زندان اگرکسي آدم خوب، با ثبات و قابل
اعتمادي باشد، تعجب برانگيز و استثناء است… و گرنه قاعده بر بي ثباتي آدمها، بي
تعادلي، انزوا، افسردگي، بيماري، کسالت، ايرادگيري، عيب جويي، شرارت، پرخاشگري،
احترام و مهرطلبي… و حتي… آدم فروشي و دزدي است وچنانچه کسي به درستي خود را
بشناسد و بداند که به هر حال او هم محصول و پرورش يافته همين زمينه اجتماعي و
زمينه بروز هر کدام از اين ضعفها و ناهنجاري ها را درخود هم محتمل بداند، به طبع،
قبل از هر چيز رفتار ناهنجار ديگران برايش قابل فهم وشناسايي مي گردد و به جاي
سرزنش و ملامت ديگران به کمک آنها مي شتابد و در همين راستا خودش هم محفوظ مي
ماند… در غير اينصورت يا بايد هميشه با ديگران درگيرباشد و خود نيز بخشي از
منازعات و مشاجرات شود و يا خود را به حالتي جنت مکاني کنار بکشد و تنها عيب
ديگران را ببيند، که در اين حالت هم خودش با بد و خوب کردن افراد، بخشي از مسئله
مي شود و نه راه حل، در زندان هيچ چيز به اندازه سلامت رواني ورفتار انساني،
غيرعادي و کمياب نيست، يک عدد گوجه فرنگي، يک نان، يک قاشق، جابجايي يک جفت
دمپايي، کم و زياد شدن سهميه غذا و حتي يک ضربه توپ در بازي… ابتدا با يک اظهارنظر
و موضع گيري شروع و به يک درگيري و قشون کشي مبدل مي گردد… چون افراد عموما بر سر
آستانه تحمل قرار دارند و هر کدام از اين موارد عبوردادن فرد از آستانه تحمل است و
متاسفانه کمتر کساني هستند که متوجه ظرافت و حساسيت اين قضيه باشند به همين دليل
پيوسته مسائلي توليد و برخي مسائل هيچگاه حل نمي شوند. چون عليرغم اينکه حتي در
بين زندانيان اصطلاحات “فشار ديوار” يا”فشار زندان” به مفهوم همه کمبودهاي متداول
زندان، کلماتي شناخته شده هستند ولي کمتر کسي به اين نکته توجه مي کند که مستقل از
ضعفهاي افراد آنچه زمينه بروز اين ضعفها را بيش از پيش فراهم ميکند، خودِ “زندان”
است… درزندان علاوه برهمه کمبودهاي رواني، ارتباطي، عاطفي و غيره حتي در چيزهاي
ظاهرا موجود يعني “جايي براي خوابيدن” و “چيزي براي خوردن” هيچگاه متناسب با تعداد
افراد زنداني در دسترس نيست… و اين هميشه وجود دارد و ربطي هم به افراد زنداني
ندارد…و بر همه به يک ميزان تاثير ندارد… ولي اين کمبودها با اسامي مستعاري مثل:
اخلاقي، تربيتي، اجتماعي و حتي سياسي تبديل به موضوعي براي منازعه مي شود… نتيجه
اينکه در زندان هميشه بايد متوجه سر منشاء مسائل بود و آنرا ناديده نگرفت هر چند
در فلسفه مجازات زندان قرار بر اين بوده که زنداني فقط از آزاديش محروم باشد و نه
از مواد غذايي، امکانات درماني، ارتباط، خانواده و خلاصه از حقوق ديگرش… ولي در
اينجا نه تنها از زنداني که از خانواده زنداني هم انتقام گرفته مي شود که در جلوي
دادگاه ها و يا زندان ها به وفور ديده مي شود، خصوصا توسط مامورين زندانها، منشيان
قاضي و به قول خودشان قاضيان ناظر…!!!
chain…… روز 21 شهريور
1380 بود که مجددا برايم لباس آوردند که بپوش و منتظر باش …
…طبق معمول هيچ چيز ديگري نگفتند…ترس و دلهره و اضطراب طبق معمول بر
من هجوم آورد خصوصا اينکه ديگر صحبت حکم اعداممان را از زبان قاضي شنيده بوديم …از
خدا مي خواستم که صبرم دهد و مانع ترس و اضطرابم شود …با خواندن آياتي از قران
تلاش مي کردم که بر خودم مسلط باشم بخصوص وقتي که با نگهبانان و ماموران اطلاعات
مواجه مي شوم خونسرد و برخودم مسلط باشم… چون وقتي در چنين شرايطي خود را بي تفاوت
و خونسرد نشان مي دادي براي آنهاخيلي خوشايند نبود و بنوعي تعادلشان را بهم ميزد،
چون اين روش ارعاب آنها بود و خود راصاحب سرنوشت تو معرفي مي کردند و اين برتري نوعي
احساس هويت به آنها مي داد و تو تحقير مي شدي … ولي وقتي خود را خونسرد و بي تفاوت
نشان مي دادي قضيه بر عکس ميشد و اين تو بودي که موضع بالاتر را داشتي و اين به
خودت روحيه مي داد …چند روز قبل از آن شايد يه هفته قبل موهايم را باماشين نمره 4
تراشيده بودند ولي چون ماشين خراب شد ريشهايم به بعد موکول شد…حال با ريشهاي بلند
و موهاي کوتاه جلوي آنها ظاهرمي شدم. با همان لباس هاي عجق وجق … وقتي مرا تحويل
ماموران اطلاعاتي دادند غلامحسين را هم آوردند ..با همان آرايش هميشگي …ولي اينبار
من و غلام حسين را در يک ماشين گذاشتند… در طول مسير هم کمي با هم شوخي کرديم که
خوش گذشته يا نه ..؟؟ولي از مقصد….سوال نکرديم تا اينکه خودشان گفتند شما را به
فرودگاه مي بريم قرارشده به تهران بر گرديد… احساس بهتري داشتم چون به هر حال
انفرادي آنجا بهتربود…به فرودگاه رسيده وارد سالن انتظارشديم…البته نمي دانم جاي
خاصي بود يا نه…ولي، جز ما کسي ديگر آنجا نبود… يک تلويزيون روشن بود چيزي که حدود
يکسالي بود نديده بودم …و آنجا بود که صحنه حمله هواپيماها به برجهاي دوقلو را
ديدم و تازه فهميديم چه اتفاقي افتاده و براي اولين بار اسم القاعده و اسامه بن
لادن را شنيدم(دقيقا نميدانم قبل ازآن هم شنيده بودم يا نه) حمله هم روز قبل اتفاق
افتاده بودبهمين خاطر تاريخ را بخاطر دارم …در يک سالن بزرگ و خلوت نشسته بوديم که
از دورديدم يک اکيپ اطلاعاتي ديگر هم آمدند و يک زنداني ديگر را هم آوردند … او هم
ريش و پشم بلندي داشت با يک ساک ورزشي نسبتا بزرگ ولي با لباسهاي بسيار مرتب تر
ازما….همينکه جلوتر آمد احساس کردم او را مي شناسم… باز هم جلوتر آمد تازه فهميدم
“سعيد.ش” است ولي زير ريش و پشم او را نشناخته بودم… دستش به يکي از ماموران
دستبند شده و يک دست ديگرش کيف را حمل مي کرد… ظاهرا او هنوز مرا نشناخته بود…
جلوتر آمد و روي همان نيمکتي که من و غلام حسين نشسته بوديم نشست چون جاي ديگري
نبود… لحظه اي در چشمهايش نگاه کردم… چشمهاي سبز و درخشانش هيچ ابهامي باقي نگذاشت
که خود سعيد است… گفتم سعيد نيستي؟ او هم گفت: تو هم سعيدي؟و همديگر را بغل کرديم
غلام حسين و سعيد همديگررا نميشناختند ولي من وسعيد چند ماهي با هم بوديم و من از
دستگير شدن او خبر داشتم ولي فکر نمي کردم هنوز زنده باشد… تا هواپيما فرود بياد و
آماده پرواز مجدد شود فرصت بود وکلي باهم صحبت کرديم تازه متوجه شده بودم که آن
صداي غل و زنجير پا مربوط به سعيد بوده و او هم فهميده بود که آن يکي هم من بوده
ام … آنجا فهميدم که خانواده سعيد در آنجا به ملاقاتش مي آمده اند و لباس و وسايل
و…برايش مي آورده اند البته سعيد خيلي بيشتر از ما در آنجا بود شايد نزديک 2 سال .
حکم اعدام گرقته بود. مشغول صحبت کردن بوديم که هواپيما رسيده، ما را ازهم جدا
کردند و سوار هواپيما شديم.هيچگاه نبود که سوار هواپيما يا ماشين بشويم و امکان
بيرون پريدن از آن را بررسي نکنيم اگر چه هميشه يکي از ماموران اطلاعاتي را به ما
دستبند ميکردند. ديگر نگراني لو دادن اطلاعات کاملا منتفي شده بود … ولي قطعا مردن
به مراتب به بهتر از انفرادي کشيدن بود. با همه اينها زنده ديدن سعيد خيلي خوشالم
کرد خصوصا ديدم که بسيار پر روحيه است و هيچ ملاحظه اي نمي کند… روحيه پرخاشگرش
براي آنها غير قابل تحمل بود… هواپيما نهايتا در تهران فرود آمد و اين بار ما را
با يک ون به دادگاه انقلاب خيابان معلم بردند… من تا آن موقع آنجا را نديده بودم
…در طول مسير سعيد مطالبي را راجع به زندان اهواز گفت که سلولش حمام و دستشوي
داشته سيگار، کتاب و مواد غذائي را خانواده اش هم در ملاقات برايش مي آوردند و هم
جدا گانه برايش مي فرستادند… و اينکه اسم قاضي دادگاهمان کيست و مراحل دادگاه
چگونه بوده و… نهايتا به دادگاه انقلاب رسيديم…کار سعيد تمام شد چون موضوع کار او
تنها انتقال بود… موضوع کار ما هم چيزي جز اين نبود چون پرونده ما را مي بايست به
تهران انتقال داده، به شعبه 6 دادگاه انقلاب تحويل دهند که قاضي آن فردي بود به
اسم حقاني و يک منشي داشت که يک دستش ناقص بود به اسم فلاحي… ظاهرا منشي اين شعبه
با منشي آن شعبه ديگر قهر بود و باهم حرف نمي زدند!!! و همين مسئله کلي کارها را
به تاخير انداخت و نهايتا هم قاضي براي نماز رفت و ديگر وقت اداري تمام شد… و همين
موضوع باعث شد که مجددا ما رابه اهواز برگردانند تا 6-5 ماه ديگر را در سلولهاي
اهواز بگذرانيم… البته يک موضوع اختلاف ديگر هم پولي بود که از ما گرفته بودند…
… به هر حال اين مسئله و مهمتر از آن، قهر بودن اين دو منشي ،6-5 ماه
ديگر به انفرادي ما افزود… حوالي غروب بود که ما را مجددا به فرودگاه آوردند
وانگار با يک پرواز مستقيم جلوي سلول انفراديمان فرود آمديم. فرداي همان روز مرا
از سلول قبلي ام با همه وسايل ( پتو وظرف) به يک سلول جديد بردند، از وضع سلول
فهميدم که اين همان سلولي بوده که سعيد.ش در آن بوده. سلولي به بزرگي 12-10 متر و
عرض 4 متر با يک دستشوي و توالت سنتي و يک حمام جداگانه که پنجره اي در بالا به
طرف حياط پشتي (ورودي) داشت بطوريکه با رفتن بالاي درب حمام و ايستادن بالاي درب
حمام مي توانستم ترددات حياط، آوردن غذا، ماشين نگهبانان، رئيس زندان و … را
ببينم…اين در واقع سلول نبود، بندي بودبراي 8-7 نفر.
…. اين دوران بهترين دوران انفرادي در اهواز بود به چند دليل: اولا اطاق
بزرگ بود و مي توانستم از يک طرف اطاق به طرف ديگر با 8-7 قدم بدوم و اين دويدن
يکساعت وقت مرا پرمي کرد، ثانيا بلافاصله به حمام ميرفتم و يک دوش مفصل ميگرفتم و
حسابي وقت ميگذراندم گاهي راه آب را مي بستم وبه يک وان کوچک تبديلش مي کردم… بعد
هم هر از گاهي روي درب حمام مي نشستم و محوطه و ترددات بيرون را نگاه ميکردم و اين
خود يک امکان بزرگ براي آشنا شدن با محيط اطراف و نوعي سرگرمي بود… در همين رابطه
بگويم که وقتي آنجا مي ايستادم همانطور که من ترددات افراد را مي ديدم اگر آنها
ناگهان به پنجره نگاه ميکردند مرا مي ديدند …و بعد ازمدتي همين اتفاق هم افتاد و
نگهبان مرا ديد …خودش چيزي نگفت فرداي آن روز رئيس زندان آمد کلي مرا تهديد کرد که
چنين مي کنم و چنان … مي خواهي شناسايي کني که وقتي بيرون رفتي ترور کني…گفتم من
که قرار نيست بيرون بروم…..از پنجره بيرون پيداست تو هم باشي همين کار را ميکني…
آخرش گفت اينجا آورديم راحتتر باشي اينکار را بکني برميگردانيم به همان سلول … اين
تهديد انصافا کارگر افتاد چون کاملا در دسترس و در حوزه اختيارش بود؛ اگر چه اين
ديد زدن به بيرون را ترک نکردم ولي دفعات آنرا کاهش دادم؛ قبلا کلي از وقتم را
بالاي درب حمام مي گذراندم….
چند روزي از اين جريان گذشته بود که حوالي ساعت
10 صبح بود که نگهبان صدايم زد،گفتم: چه خبر است؟ گفت: دادگاه… ولي يکي از ماموران
اطلاعاتي لباسي برايم آورد و گفت بپوش…!! لباس را پوشيده بيرون آمدم مرا سوار يک
پرايد کردند ولي بر خلاف هميشه که با غلام حسين مي رفتيم اين بار تنها من بودم…مرا
نه به دادگاه دزفول که به دادگاه اهواز بردند…آنجا يکي گفت مادرت آمده….اگر قاضي اجازه
دهد تو را پيش او ميبرم….نميدانم چگونه فهميده بودند که من در زندان اهواز هستم.
هنوز هم نفهميده ام… ولي قلبم داشت از شدت تپش بيرون ميزد، از زمانيکه به خارج
کشور رفته بودم و بعد هم سازمان و عراق و دستگيري … تا آن موقع 16 سال گذشته بود
که نه مادرم را ديده بودم و نه هيچ خبري داشتم….آخرين باري که او راديده بودم سال
دوم پزشکي بودم و قرار بود چند سال ديگر بعنوان پزشک يه خانه برگردم… و همه اميد و
آرزوي او همين بود….حال در چنين جايي با دستبند و پابند و آن وضع اسف بار….خدايا
چگونه با او مواجه شوم..!! به هيچ چيز نميتوانستم فکرکنم! مطمئن نبودم که مرا
بشناسد يا خير..؟ خود من چطور…؟ آيا ميشناسم؟ چهره اش پير شده…؟؟ آنقدر که من
برايش عذاب درست کرده ام قطعا چند برابر طبيعي پير شده باشد …16سال است که مرا
نديده… جز چند سال اول که اميدش به پزشک برگشتن من بود بقيه اين ساليان سال هر روز
نگران بوده که نکند امروز صداي مجاهد نام مرا جز شهدا پخش کند…تمام اين ساليان هم
امکان تلفن و نامه هم نبود… نه بخاطر امکانات بلکه بخاطر اينکه مي دانستم اگر نامه
بدهم ويا تلفن بزنم قطعا وزارت اطلاعات ديگر دست از سرشان برنمي دارد پس بهتر است
جز فراموش شدگان باشم وزارت اطلاعات را به جان آنها نياندازم خصوصا آن ماموران
اطلاعاتي شهر خودمان (خرم آباد)… الغرض در تب و تاب و دلهره و اضطراب و تپش قلب
بودم که مرا بطرف درب اطاق بردند…همين که درب باز شد چهره مادرم را ديدم…
سپيده(خواهر کوچکترم) هم همراهش بود، لحظه اي هردويشان خشکشان زده بود به خوبي آن
لحظه را به ياد دارم… نه حرفي رد وبدل شد نه گريه اي نه خوشحالي و نه هيچ …تنها
بهت و تعجب و حسرت …سکوت… صداي مامور اطلاعاتي که گفت: از جلوي درب برو کنار
بنشينيد همينجا…سکوت را شکست و مرا به خود آورد…خودم را در آغوش مادرم
انداختم…آنجا صداي گريه کردن مادرم را شنيدم و همزمان سپيده را که مي گفت : مگر
قرار نبود گريه نکني ….اينرا در حالي که خودش هم بغض کرده بود مي گفت و به زحمت
تلاش مي کرد جلوي گريه کردن خودش را بگيرد…. سپيده را کاملا شناختم اگر چه خيلي
بزرگ شده بود و حال دانشجوي سال آخر بود…آخرين باري که او را ديده بودم مدرسه
راهنماي ميرفت (احتمالا اول راهنماي بود….)
…اينکه چه گفتم و چه شنيدم اصلا يادم نمياد… دو مامور اطلاعاتي طرفين
ما نشسسته بودند و مرتبا تذکر مي دادند که فارسي صحبت کنيم و من هم وقتي به چهره
مادرم نگاه مي کردم نمي توانستم فارسي صحبت کنم و او هم مرتب عين خروس بي محل وسط
حرفمان مي آمد…و يا مي گفت حرف سياسي نزنيد….فکر مي کنم 45 دقيقه ايي ملاقات طول
کشيد. نمي توانستم از آنها جدا شوم ،آنها هم همينطور…نه بخاطر زندان که بخاطر اين
همه ساليان… مادرم مي گفت چندين ماه است که تقريبا همه ي زندانهاي ايران را گشته
ام.همين هاهم چندبار به من گفتند: چنين کسي اينجا نيست… نهايتاجلوي دادگاه نشستم و
گفتم تکان نمي خورم تا پسرم را ملاقات کنم… وقتي به سلول برگشتم بارها و بارها اين
صحنه و حرفها را مرور کردم… ياد صحنه حضور مادرم جلوي دادگاه افتادم وآن را براي
خودم تجسم مي کردم و آزرده وناراحت که احتمالا مادر من هم مثل زنان بينوايي که در
دادگاه دزفول ديده بودم بارها به آن پرسنل دادگاه التماس کرده و به خاطر من چه
حقارتها کشيده… وحال بهتر مي توانستم حال آن زناني را که ديده بودم بفهمم و اينها
بيشتر تنفرم را نسبت به اين حاکميت و سيستم قضاي اش که کمترين حقي براي شهروندانش
قائل نمي شود مي افزود… قرار بود که قانون و مقرارت حافظ حقوق مردم و تضمين کننده
همين حقوق و بنياد هاي انساني و اجتماعي باشد در حالي که الان وسيله اي براي گرفتن
و ضايع کردن حقوق اوليه انسانها وتحقير و مستاصل کردن مردم شده و دقيقا بر عليه
مردم و حقوق آنها بکار ميرود و تبديل به ابزار و الزام مستقيم سرکوب و خفقان
گرديده…با اسم قانون، اسلام وشريعت…!!
بعد از ملاقات ، ديگر تصوير جديدي حداقل از چهره
مادر و سپيده (خواهرم) داشتم تا پيش ازملاقات تصويري که از آنها داشتم همان تصوير
16-15 سال پيش بود…مادرم به نسبت تصويري که من داشتم خيلي شکسته و پير شده بود.در
زندان انفرادي گاها حتي رفتار 16-15 سال پيش هم به منزله جديدترين رفتارم در ذهنم
تداعي مي شد و حتي کوچکترين تندي يا بد رفتاري که با برادر يا خواهر کوچکترم کرده
بودم تبديل به عذابي اليم مي شد…چند روزي بعد از ملاقات يک روز نگهبان درب سلول را
باز و يک کسيه پلاستيکي پر از ميوه و شيريني و پسته و… به همراه يک کتاب شعر حافظ
به من تحويل داد…اينها را سپيده به همان دادگاه و يا شايد جلوي زندان تحويل داده
بود…همه چيز رنگ و بوي او را ميداد و حتي آن کيسه پلاستيکي را تا يکي دو سالي
همراه خودم داشتم… ديگر روزها بعد ورزش ، حمام، قدم زدن و…شعرهايي از حافظ را با
آهنگهاي من در آوردي مي خواندم و با سطل زباله بعنوان ضرب ريتم و آهنگ را هم اجرا
مي کردم و مي خواندم… ازموقعيکه به اين سلول رفته بودم بعد از کارهايم و قبل از
شام يک مراسم شامگاهي هم براي خودم ترتيب داده بودم که عبارت از: قدم زدن تند،
آواز خواندن و بعد دعا، حمام و بعد آماده آمدن شام مي شدم…
يک ماه بعد مرا صدا
زدند و اين بار خبر ملاقات را از قبل دادند… نمي دانستم کجاست و کيست؟ ولي قطعا
غير از مادر و خواهرم بقيه هم مي آيند… همان دلهره واضطراب از مواجه با آنها به
سراغم آمد… مرا سوار ماشيني کردند و بردند… اين بار يک جورخانه ي شخصي بود بعد
فهميدم ستاد خبري است… نمي دانم چند تا از اينها در هر شهري بود ولي همين عنوان
يعني ستاد خبري روي تابلو نصب بود. وارد يک راهرو باريک شديم – شايد مهتاب (خواهر
کوچکم) را ديدم ولي از آنجايي که وقتي ايران را ترک مي کردم او تازه به دنيا آمده
بود او را نشناختم. مرا ابتدا به يک اطاق بردند و مدتي که براي من خيلي طولاني و
سنگين بود روي يک صندلي رو به ديوار نشاندند. يکي از پرسنل همانجا از ديگري پرسيد:
دستگيري جديد است؟ گفت: ملاقات با خانواده اش ….اين جمله او مثل نارنجکي در قلب و
ذهنم منفجر شد…از يک طرف شوق ديدار خانواده را در قلبم ملتهب کرد که بعد از ساليان
چگونه با آنها مواجه شوم…؟ چه بگويم…؟؟ آنها چه مي گويند…؟؟ و از طرفي يک تلخکامي
شديد در جانم افتاد که از نگهبانان شنيده بودم که محکومان اعدام را قبل از اجراي
حکم يک ملاقات با خانواده شان مي دهند…اينکه چگونه بگويم که آن لحظات چگونه بر من
گذشت، تنها تلاشي بيهوده و عبث است…ديدار خانواده آنهم وقتي بعنوان آخرين ديدار
باشد… و بعد چوبه دار و اعدام به راستي چه احساسي دارد…؟؟ کامم تلخ، دهانم خشک و
سرم از شدت درد در حال انفجار بود…!! آيا به آنها هم چنين چيزي گفته اند…؟؟ آيا
اصلا مي توانند چنين چيزي بگويند …؟؟ از آنها هيچ چيزرا بعيد نميدانستم… در اين
شرايط و به واقع در سکرات مرگ بودم که يکي دستم را گرفت وبه من گفت: بيا…!!! درب
اطاقي باز شد چشم بند را برداشتند …همه خانواده جلوي چشمم در اطاق بودند… چه آنها
که مي شناختم و چه آنهاي که نمي شناختم و چه آنهاي که خيلي کوچک بودند و يا موقع
خروج من از کشور اصلا به دنيا نيامده بودند پدر، مادر، چهار خواهر و برادرم و
بعلاوه خواهرزاده کوچکم شايان که فکر ميکنم کلاس سوم يا چهارم ابتداي بود… برادرم
وحيد که آخرين بار او را در شش يا هفت سالگي اش ديده بودم و حال دانشجو بود و
خواهر کوچکم مهتاب که مطلقا همديگر را نديده بوديم حال دبيرستاني بود…پدرم خيلي
شکسته و پير بنظر مي رسيد اگر چه قبراق و سرحال … چهره افسانه خواهر بزرگترم (که
دوسال از من کوچکتر بود) همان چهره اي بود که در ذهنم داشتم و مريم هم همان چهره
ولي چند سال بزرگتر شده بود…..ظاهرا همه قرار گذاشته بودند که بخاطر بالا نگه
داشتن روحيه من بغض خود را فرو خورده و گريه نکنند… بطوريکه وقتي مادرم در آستانه
گريه کردن بود با اخم برادرم مواجه شد وخواهر بزرگترم دست او را فشرد… درحاليکه
خودم بسختي مي توانستم خودم را کنترل کنم … يکي يکي همه را در آغوش مي کشيدم و
براي اطمينان و تلطيف فضا مي پرسيدم تو فلاني هستي ؟؟ توهم که حتما فلاني هستي…
ديده بوسي و معارفه تمام شد وهمه در همان اطاق روي زمين نشستيم….فضا وشکل و شمايل
اطاق مثل همان اطاق دزفول بود….يک فرش ماشيني ،چندتا پشتي سنتي قاليچه و يک پتو که
جلوي آنها دولايه پهن شده بود…درنگاههايشان در جستجوي آن بودم که آيا چيزي راجع به
ملاقات قبل از اعدام به آنها گفته اند يا خير… ولي چيزي نيافتم… بلافاصله با خودم
گفتم من که هنوز حکم نگرفته ام و اساسا دادگاهي به منظور محاکمه نرفته ام، پس قطعا
اينها رعب و وحشت ويا توهمات خودم است…. ولي از طرفي به اين فکر مي کردم که براي
اينها اين حرفها مهم نيست و اساسا اين چيزها ( دادگاه، دادرسي، محاکمه و حکم…)
يکسري خزعبلات و شوخي و مضحکه بيشتر نيست و براي اعدام کردن نه تنها حکم دادگاه که
اصلا ارتکاب جرم هم ضروري نيست چون وقتي براي ارعاب به اعدام نياز داشته
باشند،همين نياز حکومت کفايت مي کند. بقيه اش کاملا تصادفي است قرعه به نام تو
بيفتد يا کسي ديگر… با اينهمه تلاش مي کردم کمترين اثري از اين که چه احتمالي از
اين ملاقات را مي دهم را بروز نداده ويا با بي قراريم لو ندهم، اگر چه طعم تلخ اين
احساس در سراسر زمان ملاقات لحظه اي رهايم نکرد و هرنگاه به عزيزانم را آخرين نگاه
تلقي ميکردم و دردناکترين نوع شادماني را ازخودم بروز مي دادم…احساس خوشحالي از
ديدار و اندوه فراق هميشگي … هردو را تواُمان به مصداق جرعه آبي مي دانستم که به قرباني
پيش از خنجرگذاشتن بر گلويش مي دهند… وقتي نگاه هر کدام به نگاهم مي افتاد ونگاه
اندوهبار و حسرت بار او را مي ديديم…بلافاصله چهره او را تصوير مي کردم که فردا
بعد از خبر اعدام مي توانست داشته باشد و در عين حال خاطرات کودکانه مان وقتي که
بي خبر از همه جا در حياط خانه مان به بازي و شيطنت مشغول بوديم… نا اميدانه تلاش
مي کردم از اين افکار فاصله بگيريم و تلاش کنم حرفهاي آنها را بشنوم …تمام مدت 3-2
مامور اطلاعاتي در اطاق حرفايمان را گوش مي دادند…اين ملاقات دردناک و مسرت بخش
فکر مي کنم حدود يک ساعت طول کشيد. از همه جاپرسيدم ولي جوابي بخاطر ندارم…. موقع
برگشتن پدرم از ماموران خواهش کرد که جلوي بچه ها به من دستبند نزنند، گفتم نه
اشکال نداره و خودم دستهايم را جلو بردم…طوري که همه بشنوند گفتم: واقعيت همين
است… ننگ نيست و من خجالت نمي کشم… يک کيف مواد خوراکي و کتاب هم برايم آورده
بودند… بسختي و با انبوهي خاطره و اين تصور که احتمالا آخرين باراست، تک تکشان را
بوسيدم. پدرم خواست تا مسافتي همراهمان بيايد که مانع شدند. ديگر تصوير همه در
ذهنم به روز شده بود. تازه خواهرزاده ام را ديدم. “کوچولو ولي خوش تيپ”، اين توصيف
يکي از اطلاعاتي ها بود …تا آن موقع احساس دائي بودن را تجربه نکرده بودم و حال او
مرا دائي صدا ميزد…کم حرف بود و بيشتر ترجيح ميداد که با تکيه زدن به مادرش اين
دائي جديدالخلقه و نوظهور را تماشا کند.
از آنجا خارج شديم، تابلوي “ستادخبري” را ديدم
سواريک پرايد شديم وقتي به سلولم وارد شدم وسايلم را چک و تحويل دادند از پسته و
بادام و خرما و ميوه… وکتاب …خصوصا ديکشنري و چند رمان انگليسي …واين کار جديد ي
در سلول بود… ساعتها و روزها اين لحظات را مرور مي کردم فعلا از اعدام خبري
نبود…برنامه روزانه را دوباره تغيير دادم …. لغات انگليسي را روي کاغذ نوشته با
خمير دندان به درب حمام و توالت و آينه دستشوي و ديوار سلول و…همه جا چسباندم….هدف
تنها لغات انگليسي نبود…واقيعت اين بود که ديدار خانواده تاثير زيادي در زنده شدن خاطرات
داشت و ناخودآگاه ترا به بيرون از زندان ميبرد و اين براي زندان مناسب نيست… چون
در بازگشت از دنياي خاطرات و روياها و… به داخل زندان… تحمل شرايط واقعي و موجود
زندان چندين برابر مشکلتر مي شود… چون پذيرش شرايط فعلي با کلي زحمت بدست آمده و
بهم خوردن مجدد اين تعادل ترا به سمت بي تعادلي حسرت باري مي برد که در زندان به
آن “کم آوردن” و يا “بريدگي” مي گويند…اصطلاحا مي گويند زندان آدم را نميکشد،
ديوانه مي کند… مکانيزم آن بسيار ساده است…زمانيکه به شرايط، امکانات، موقيعتها
وکلا داشته هاي از دست رفته ات فکر ميکني و آن را با وضع اسفبار فعلي ات مقايسه مي
کني اولين احساس ” احساس تاسف” است.
وقتي اين تاسف و حسرت مقدارش افزايش مي يابد،
براي زنداني که گزينه هاي چنداني ندارد: يا تمايل به خود کشي است، براي خلاص شدن
از زير بار آن فشار، و يا ترديد و دودلي ودل بستن به وعده هايي است که بازجوها
براي آزاد شدنش به او داده اند. واقعيت اين است که هيچ کس نيست که در زندان بوده
باشد (بخصوص محکوميتهاي سنگين) و بر سر اين دو راهي قرار نگرفته باشد، از يک طرف
ترس وتنهايي و نااميدي و تکرار مرگبار روزها… تو را به طرف خودکشي و فراري مرگبار
از آن شرايط مي کشاند و از طرف ديگر نيازها، تمايلات و آرزوها تو را به ازهم
پاشيدگي اراده و تسليم در برابر فشارها دعوت مي کند تا سرابي را که در مقابل
ديدگان تو قرار داده اند واقعيت تلقي کني و در نتيجه در چاه ويلي سقوط کني که هيچ
پاياني ندارد و تو را تا بدانجا مي کشانند که ديگر از هيچ چيز دريغ نمي کني حتي از
لو دادن همرزمان گرفته تا جاسوسي و خبر چيني ديگر زندانيان و حتي توطئه و تله و
دام شدن براي دستگيري و حتي پاپوش درست کردن براي هر آنکس که بازجوها اراده مي
کنند ويا نقش تجربه فاسد شده براي مبارزين جوانتر تا رويا ها، آرمانها و ايده
آلهاي آنها را در هم بکوبي و همه فکر کنند که آينده هر کسي که به دنبال آرمان و
اعتقادانش برود در مواجه با سرسختي واقيعتها همين است پس هيج چيزي بهتر از بنده
وار تسليم و مطيع شدن و سردرلاک خود به دنبال لقمه اي “نان حلال” گشتن نيست… البته
بگذريم که چگونه “نان حلالي” که چنين خشت اساسي حرامي دارد حلال تلقي ميشود…!! ولي
حالت مدرن تر اين شکستن، وادادگي و به اصطلاح زندان “بريدن” که البته ريشه همه
انواع آن همان است که در صدر همين صفحه (چند سطر بالاتر) توضيح دادم بدين صورت مي
شود که “کسي که ديگر طاقت تحمل زندان را نداشت ” در تلويزيون ظاهر ميشد و به ظاهر
داوطلبانه و از سر دلسوزي با دکوراسيون و “سناريويي فعال” و “داوطلبانه”…؟؟ به
سفارش ونصيحت نسلها ي جوانتر مي پردازند، که گويي هدفي جز روشنگري ندارد وشروع مي
کند به در هم کوبيدن و تخريب هرآنچه که پيش از اين بدان معتقد بوده و يا عمل کرده
است … ولي بعنوان يک زنداني سياسي که 14سال زندان را با همه انواع خط ومشي ها و
اعتقادات و گروهها تجربه کرده ام به صراحت مي گويم که هر آنکس که چنين کاري مي کند
علتش جز بريدن در زير فشار زندان و باز جوها وبه عبارت ديگر خردشدن در زير شکنجه و
تهديد و تطميع و..هيچ چيز ديگري نيست و اين هم البته سوار بر همان دليل اساسي و
ريشه اي تري است که در بالاگفتم …قصدم مطلقا بي احترامي يا توهين نيست چون بخوبي و
از روي ضعف ها و کمبودها ي علمي و تجربي خودم با تمام گوشت و پوست و استخوان و
عواطفم دريافته ام که هر انساني که از همين گوشت و پوست و استخوان و مهمتر ازآن
عواطف تشکيل شده باشد در هر صورت آستانه تحمل مشخصي دارد که اين آستانه تحمل در
آدمهاي مختلف متفاوت است ولي مطمئنا ارثي و ژنتيک نيست بلکه تماما به شيوه مواجهه
و مقابله با شرايط زندان بستگي دارد…..يعني به نسبتي که فرد داراي انگيزه است از
يک طرف، با مشکلات و مسايل زندان کاملا جدي و واقعي برخورد مي کند و از طرف ديگر،
نکاتي حتي ريز و ظريف آن را به دقت بررسي و رعايت مي کند، به همان نسبت از آفات
زندان و از آن جمله کاهش آستانه تحمل در امان خواهد بود…در مثالي که از خودم زدم
به خوبي ميدانستم که ديدار خانواده قطعا تاثيرات عاطفي بسياري دارد که اگر کنترل
نشوند تاثيرات بسيار مخرب و ويرانگري برمن خواهد داشت…در بيرون از زندان شخص
ميتواند هر چقدر که ميتواند نسبت به عزيزانش عاطفه داشته و نثار ديگران کند. از
قضا عاطفه و عشق از آنجا که اصالت دارند هر چقدر بيشتر ابراز مي شود نه تنها کاهش
نمي يابند که افزايش هم مي يابند ولي وقتي در زندان هستي (آنهم در جهان سوم و
الالخصوص در ايران فعلي)..همين پاکترين و اصليترين احساسات انساني ابزار سو
استفاده سيستم قضايي و بازجوهاست مثلا نياز هر انسان به خانواده، همسر، فرزند و…
يک نياز کاملا طبيعي و حق هر انساني است که ذاتي اوست، ولي در ايران فعلي به ابزار
شکنجه و اعتراف گيري تبديل مي شود و چنانچه متوجه وجود چنين احساساتي در تو بشوند
ارضا آن را منوط به اعترافات و تامين خواسته هاي خودشان مي کنند… و اينرا هزاران
بار در زندان ديده ام. مثلا ملاقات نميدهند، اجازه خبر گرفتن از خانواده نمي دهند،
ترا تهديد به دستگيري و حتي تجاوز به آنها مي کنند و حتي آنها را آورده و در کنار
اطاق بازجويي ميگذارند بطوريکه صداي آنها را بشنوي، مستقيما آنها را (مثلا همسر،
مادر،يا فرزندت) وادار مي کنند که از تو بخواهند خواسته هاي بازجوها را اجابت کني
و گاهي آنها هم با التماس و التجا و گريه بخاطر علاقه اي که به تو دارند وادارت مي
کنند که به خواسته بازجوها تن دهي يعني بازجو بوسيله آنها و به جاي خودش از شما
اعتراف مي گيرد، کدام انسان شريف و آزاده اي است که قلبش از اين همه به درد نيايد
و زير فشار خرد کننده آن قرار نگيرد..؟؟ تازه آن لحظه فشار آن بسيار کمتر از زماني
است که بعد از آن تو را مجددا به سلول انفرادي مي برند و به حال خود رها مي کنند
تا تاثير آن چند برابر شود و از آن پس خود زنداني مامور آزار و شکنجه روحي خود مي
شود با مرور صحنه هايي که ديده، سرزنش خود بخاطر شرايطي که براي خانواده ايجاد
کرده و هزاران فکر و خيال توليد شده جديد…ونتيجه چه مي شود؟؟؟ احتمالا کشف اين
نکته که اصلا خط و مشي و ايده و آرمانها غلط بوده ويا دادن چيزهايي که آنها
ميخواهند، چون اگر به اين نتيجه “داوطلبانه” و “خودجوش” نرسي آن فشارها کماکان
ادامه مي يابد. گاها همين اتفاقات نه توسط باز جوها که توسط فشار ديوار زندان
(اصطلاح زندانيان) تنها در ذهن زنداني به وجود مي آيد، يعني فرد خودش اين تصاوير
را در ذهن خودش توليد مي کند و آنگاه در زير فشار آنها که کمتر از واقعيت، جدي
نيست، ميشکند…تصور اين که چه بلايي سر خانواده و عزيزانم آمده يا مي آيد در زندان
خرد و مچاله ات ميکند اگر چه حتي چنان وضيعتي هنوز بطور واقعي بوجود نيامده ولي
تجربه و سابقه قبلي نظام بازجويي و سيستم قضايي فاسد، بوجود آمدن آن وضيعت را هم
بسيار محتمل و قريب به واقيعت مي کند و جمله معروف زندانيان که “ازاين خدانشناسها
هر کاري بر مي آيد” دال بر جدي گرفتن همين احتمال است. حال به دوراهي معروف ژان پل
سارتر ميرسي که بخاطر خانواده و عزيزان و خلاصي آنها کوتاه بيايي و يا از آرمانها
و ميهن و… صرف نظر کني…کداميک اخلاقي است…عشق، علاقه، عواطف خانوادگي را انتخاب
کنم و يا عشق و علاقه به مردم به ميهن و آرمانها…….کداميک را برگزينم…؟؟ اگر اولي
را برگزيني دومي را لاجرم بايد کنار بگذاري و به آنچه که بازجو مي خواهد تن دهي و
اگر دومي را انتخاب کني ،هم اولي را ازدست مي دهي و هم جانت را….در چنين شرايطي
راه ميانبر وجود ندارد اگر چه به اعتقاد من در راه انسانيت و آزادگي هيچگاه راه
ميانبري وجود نداشته…..
هر انتخابي هزينه اي دارد و هر چقدر انتخاب جدي
ترو والاتر،هزينه هم به همان نسبت بالاتر…!!! برخي نمي خواهند اين هزينه را بدهند
و صادقانه و شرافتمندانه هم به آن اذعان دارد ولي برخي هم هزينه را نميخواهند
بدهند و هم طلبکارند. جملاتي از قبيل: “مردم ما چنين اند و چنان”،”لياقت ندارند “،
“مردم ما به ظلم عادت کرده اند”، “فرهنگش را نداريم”، “اين مردم قدر نمي دانند”
و…همه از اين ريشه اند…برخي هم ناکارايي خود را به گردن ديگران مي اندازند… ديگران
چنين کردند و چنان و ديگر نميشود کاري کرد…!!؟؟
گفتم که به سلول جديدي که بزرگتر بود آمده بودم
يکي ديگر از سرگرميها بازي کردن با مورچه هايي بود که به سلول مي آمدند…با نظم
وترتيب خاص خودشان پيوسته در رفت و آمد بودند گاهي مسير برخي را تغيير ميدادم تا
ببينم که از ديگران عقب ميماند و يا گم ميشود که اينطور نميشد… حتي وقتي خط عبور
آنها را با اسکاچ ميشستم، بازهم وقفه اي در ستون حرکت آنها به وجود نميامد… هميشه دانه
هاي برنج و سويا و … برايشان مي گذاشتم که سيستم حمل و نقل مشغول انتقال آنها ميشد
آنهم خستگي ناپذيرو پيوسته … گاها ساعتها مشغول آنها ميشدم، مدتي هم با شطرنجي که
با خميرنان درست کرده بودم سرگرم ميشدم، البته شطرنج بازي کردن با خود حوصله
ميخواهد و گاها کلافه ام ميکرد. چيزي که فراموش کردم اين بود که وقتي وارد سلول
جديد شدم که همان سلول سعيد.ش بود يک عکس تخيلي از دوران کودکي پيامبر در اطاق بود
که سعيد.ش اينرا بهم گفته بود … آن را کنار محل نشستنم روي ديوار چسباندم… ساعتها
با او صحبت مي کردم… گاها درد دل مي کردم، قرآن مي خواندم و… گويي که حي و حاضر
است و هم سلول من..بهترين مصاحب… دقيقا نميدانم چند ماه طول کشيد…همين مي دانم که
يک ماه رمضان را هم در اين سلول بودم
يکبار ديگر هم به
همان ترتيب قبلي و همان ستاد خبري ملاقات رفتم اينبار علاوه بر خانواده دايي فضل
الله هم آمده بود، ابتدا اجازه ندادند ولي بعد او هم آمد…قدري پيرشده بود… در
اينجا ديگر يکي ار شيفتها بسته سيگار و حتي کبريت را به داخل سلولم مي داد…و نصف
شب هم مي توانستم يک سيگار بکشم چون معمولا بيدار بودم…..غذاي اينجا کيفيت نداشت
ولي حجم زيادي ميدادند که اغلب ۱/۳ آن را بيشتر نميتوانستم بخورم
…يکبار يکي از نگهبانان به مسافرت و از جمله به خرم آباد رفته بود يعني در مسيرشان
آنجا هم توقف کرده بودند …که از آنجا هم برايم تعريفها کرد… در اينجا ماهي يکبار
براي اصلاح مي آمدند ولي اواخر چون ديگر قديمي بودم و آشنا قدري در کوتاه کردن
موهايم رعايت مي کرد…اين خود مثلا يک امتيازبود…
همينطور روزها وهفته ها ماهها ميگذشت…بازجوها در
اهواز ديگر سراغم نمي آمدند و از اين قضيه خيلي خوشحال بودم…طي اين مدت چون سپيده
(خواهرم) در آنجا مامايي مي خواند و بخاطر دانشگاه در آنجا مستقر بود… هر ۱۵ روز يا يکماه بسته هاي از مواد غذايي لباس، پتو
و کتاب برايم مي فرستاد ولي ملاقات نميدادند…
گفتم که اين مدت بخاطر قهر بودن دو منشي دادگاه
در انفرادي اهواز مانديم، بعد قرار شد ما را ببرند حال قاضي مربوطه به “حج” رفته
بود و بخاطر “حج مقبول” ايشان بيش از يکماه ديگر در انفرادي اهواز مانديم. نهايتا
فکر ميکنم آذرماه بود که دوباره همان اکيپ انتقال به تهران مجددا به سراغم آمدند و
با يک پرواز ديگر هواپيما ما را به تهران بردند، بازهم دادگاه انقلاب و همان منشي
“فلاحي” و همان قضايا و تحويل پرونده و وسايل و حرکت به طرف اوين… البته بعد از
اين که به اوين رسيديم اينرا فهميديم….دوباره ۲۰۹ و اينبار
سلول ۲۱ (يعني راهرو دوم که با ۲۰ شروع ميشد) برخي از نگهبانان مرا
مي شناختند و اين خيلي خوب بود….موقع آمدن وسايلي که برايم فرستاده بودند را
گرفتند، در ۲۰۹ هيچ چيزرا نميگذارند با خود
به سلول ببري… بلافاصله شروع کردم به شستن و تميز کردن سلول… کارم که تمام
شد…معلوم شد که سينک دستشوي خراب است و مرا به يک سلول ديگر درهمان راهرو بردند
سلول ۲۵ .. توالت فرنگي هم داشت و اين يعني براي دستشويي هم امکان بيرون رفتن
نبود…دوباره شستشو و تميز کردن سلول… ۱۰ – ٬۱۵ روز آنجا
بودم که مجددا سلولم را عوض کردند و به همان راهرو شماره ۳ سلول۳۵ بردند
جايي که قبلا “الف.ب” در آنجا بود… اسم بچه هايش روي ديوار کنده شده بود ” دنيا ”
و ” کامران “…( تعويض سلول يک روش ثابت است براي برهم زدن تعادل چون زنداني حتي به
در و ديوار هم عادت ميکند و با آنها به تعادل ميرسد و جابجايي اين تعادل را هم به
هم مي زنند)…
اين روزها مشغول خراب کردن برخي ديوارها بودند
تعميراتي داشتند…نگهبانان قديمي يکي شمالي بود و لهجه شمالي داشت و موقعي شيفت او
بود برخلاف همه که اصرار بر سکوت داشتند خيلي شلوغ بود و همه “دايي” صدايش ميزدند
هميشه ميگفت ميخواهم بروم آمريکا… يکي هم آدم خوش برخوردي بود که او را “سيد” صدا
ميزدند… چند بار گفتم وسايلم ازجمله لباس و کتابهايم را تحويل بدهند… ابتدا قبول
نکردند ولي بتدريج آنها را هم دادند… ابتدا کتاب و بعد برخي وسايل ديگر را…
در برخي انفراديها ديدم که تلويزيون هم دارند…
بعدها فهميدم که اينها کساني هستند که خودشان به بند عمومي نرفته و ترجيح داده اند
در بند انفرادي باشند که عموما هم کساني بودند که بعضا صاحب مقامي بوده اند و
نميخواستند با کسان ديگر در ارتباط باشند… به همين خاطر در انفرادي بودند ولي
شرايط انفرادي را براي آنها اعمال نميکردند و ميتوانستند تلويزيون و يخچال هم
داشته باشند… يک شب سر و صدا زيادي ميامد… يکي فحش و بد وبيراه ميگفت و بعد حسابي
او را ميزدند… ازآن شب به بعد اين قضيه اغلب تکرار مي شد… چند سال بعد فهميدم که
او رضا ملک (مکيان) بوده وچند سال بعد هم در اطاق ۱۲۱ هم اطاق
من شد.آدمي هوشيار، دلسوز و قابل اعتماد بود، خودش در معاونت اطلاعات بوده و ظاهرا
افشاگريهايي کرده بود…
در انفرادی ۲۰۹ ساعت ۹ شب افسر
نگهبان همه سلولها را تک به تک چک میکرد، میبایست که همه را رویت کند گاهی درب
سلول را باز میکرد، گاه از همان چشمی داخل سلول را نگاه میکرد… کمی قبل از آن
نگهبان درب را باز میکرد و زندانی سطل زباله اش را بیرون میگذاشت و درب را می بست،
بعد ازآن یک نفر میامد و سطلها را تخلیه میکرد… بعد نگهبان مجددا میامد درب را باز
میکرد تا سطل را داخل ببری… آنها که زباله ها را تخلیه میکردند بعضا از کسانی
بودند که در بند عمومی بودند…
چند ماهی شاید 2 یا سه ماهی گذشته بود که یکشب
احساس کردم کسی که زباله را تخلیه میکند چیزی میگوید… جلوتر رفتم… پرسید اتهامت چیست؟
گفتم سازمان مجاهدین… چیزی نگفت و رفت… شب بعد موقع تخلیه زباله، دریچه را هم باز
کرد و گفت اسمت چیه؟ گفتم سعید، گفت سعید ماسوری هستی؟ گفتم آره …دریچه را بست…
معلوم بود نگهبان سر رسیده… تا انتها راهرو رفت و مشغول تخلیه ی سطلهای دیگر شد…
نگهبان آمد کنارش… شروع کردند به صحبت کردن… قضیه تمام شد.
فردا شب در باز شد و خودش را معرفی کرد “حجت
زمانی” هستم برادر “خزعل” خودش را نمیشناختم ولی برادرش را میشناختم…( حجت 19 /
بهمن/ 1384 اعدام شد)… یک بسته سیگار مگنا
داخل انداخت و رفت… شب بعد یکی دیگر آمد و همین کار را کرد… خلاصه هر شب یکی میامد،
معلوم بود به سراغ غلام هم میروند… به هر حال خودش کلی روحیه میداد گاهی میوه و
خوراکی میاوردند… شکلات میاوردند و … خبر های از آنها میشنیدیم … طی این مدت چند
بار “شیخان” بازجویم به سراغم آمد… بیشتر قصدش ترغیب و تهدید بود برای همکاری کردن
با آنها… همان کاری که الان تحت عنوان “انجمن نجات” انجام میدهند که اغلب کسانی
هستند که سختی زندان را نتوانستند تحمل کننند و یا “گروه هابیلیان” که آنها هم
ازهمین آدمها استفاده میکنند… بهرحال تلاشش این بود…
در همین راستا یکروز مرا برای بازجویی از سلولم
بیرون بردند در یکی از اطاقهای بازجویی نشاندند، مدتی بعد دونفر آمدند خوش لباس و
با احترامی که به آنها میگذاشتند معلوم بود خیلی ارشدتراز بقیه هستند، سفارش چای
دادند و شروع به صحبت کردند… ما آمده ایم حرفهای تورا بشنویم… اصلا فکر نکن که میخواهیم
بازجویی کنیم…میخواهیم آزادانه حرفهایت را بزنی ..یک بحث آزاد… توقع یک بحث گرم و
طولانی را داشتند… چای آوردند و بعد هم میوه… گفتم که این دیگرمضحکترین حرفی بود
که شنیدم… زیر حکم اعدام از سلول انفرادی با دستبد و چشم بند به اطاق بازجویی
آورده اید…بعد میگوئید یک بحث آزاد بکنیم… در حالیکه هر دقیقه و حرف در اینجا برای
شما اضافه کاری و حقوق بیشتر دارد ولی مرا تنها یک گام بیشتربه اعدام نزدیک میکند…
و ظاهرا شما فکر میکنید که من علی رغم هزینه و خطراتش جسارت این کار را دارم…؟
چرا؟ واقعا چرا اینطور فکر میکنید…؟؟؟ حتی اگر این کار بکنم این جسارت من و ایمان
مرا میرساند.
با تمسخرگفت: باشه همه جسارت و ایمان مال تو ولی
حرفهایت را بزن…! گفتم خوب چرا من باید چیزی بگویم؟ گفت: واقعا میخواهیم بدانیم چی
فکر میکنی و خدا را شاهد میگیرم که…
همینکه اینرا گفت راستش در ذهنم کلی تعلل کردم
که آیا جواب قاطع و تعیین تکلیف کننده ای به آنها بدهم یا خیر… ممکن است حسابی کار
دست خودم بدهم… از یکطرف واقعا نگران بودم و میترسیدم ولی از طرف دیگر نمیتوانستم
واقعا حرفهایم را راجع به آنها نگویم… خصوصا قیافه انسانگرایانه و خیلی مذهبی هم
به خود گرفته بودند…
نهایتا با کلی تردید و تعلل گفتم حتی اگر من
بخواهم چیزیهایی بگویم چون حتی فکر کردن به آنها هم برای شما ممنوع است و همه امتیازات
از جمله همین شغل که کلی امکانات و امتیازات بهمراه دارد از دست میدهید طبیعی است
که نه گوش میدهید و نه میتوانید بفهمید چون دنبال چیز دیگری آمده اید (مثلا اضافه
حقوق)… دوباره گفت: بالاخره ما هم بچه مسلمان هستیم… شما را هم میشناسیم… خدا میداند
قصدمان کمک به شماست…!!؟؟
راستش به لحاظ روحی از صحبت با آنها، فشار سنگین
زیادی بر قلب و ذهنم احساس میکردم و میخواستم
زودتر این مکالمه چندش آور را تمام کنم… یک خودکار روی میز بود برداشتم و گفتم میگویید
که مسلمانید و خداشناس… همین پیش فرض غلط است … بعد با اشاره به نوک خودکار گفتم
اگر من فکرمیکردم و واقعا باور داشتم که به اندازه ی نوک همین خودکار راستی راستی
به خدا باور دارید و یا حداقل همان قدر که از همین همکار بغل دستیتان میترسید که
ممکن است علیه شما گزارشی بنویسد از خدا هم میترسیدید… صادقانه راجع به همه چیز با
شما صحبت میکردم… ضمن این که در آن شرایط اصلا نه من اینجا بودم و نه شما…
گفت خب بلاخره میخواهی صحبت کنی یا نه ؟ گفتم:
نه….. یعنی این حرف آخرت است؟…..گفتم: بله… قرار نبود صحبتی بکنیم…..
لحظاتی تردید کردم… شاید بهتر بود صحبت میکردم،
آنها را رد نمیکردم و یک نرمشی نشان میدادم… چه بسا ممکن بود نظر مساعدی پیدا
کنند…؟؟؟ ولی اینطوری آنها را در اعدام کردن خودم مصمم کردم…. به همین ها فکر میکردم
که دیگر از اطاق بازجویی بیرون آمده و چشم بند بر چشمان با نگهبان داشتم به سلولم
برمیگشتم….مدتی در همین افکار بودم… ولی در ته دلم تا حدودی از برخورد خودم خرسند
بودم که حداقل از سر ترس و برای نجات جانم چیزی نگفتم… اگر چه این برای قانع کردن
و آرام کردن خودم در سلول انفرادی کافی نبود… در سلول انفرادی نه کسی هست که مشورت
کنی… نه کسی که دلداری دهد و تسکین… و نه حتی سرزنش وملامت… گاهی اوقات با خودم
فکر میکردم من که تنها متعلق به خودم نیستم… آیا خانواده من هم از من همین را میخواستند…
احتمالا جواب مثبت نبود… از کدام زاویه و از عینک چه کسانی به مسـئله نگاه کنم..؟؟
آیا این کارها خود خواهی نیست؟؟ آیا لجاجت و چشم را روی همه حقایق بستن نیست؟؟….ولی
حقایق کدامند…؟؟
اینها بعد اخلاقی قضیه بود(تنها برخی از آنها)
ولی بحث امنیت جانی خودم هم بود… شاید اینها به قیمت جان یا حداقل سلب آزادی ام تا
آخر عمر تمام شود… بواقع جواب خیلی از سوالها را منطقا نمیدانستم ولی همین را میدانستم
که تلاش کردم تا حدودی با خودم یگانه باشم و حداقل خیلی زیاد از آنچه که فکر میکردم
فاصله نگیرم…ولی اینها توان تحمل لحظه ایستادن پای چوبه ی دار را میدهد؟؟ توان
تحمل زندان را میدهد… و یا صرفا یک قهرمان بازی بود و لجاجت و غرور…که ممکن است زیاد
دوام نیاورد…؟؟ در چنین شرایطی انسان هزار بار به همه چیز شک میکند… به کار، روش،
اعتقادات، آرمانها، به تاریخ به مردم….نکند همه اشتباه و یا توهم
بوده…نکند…!؟…نکند…؟؟؟ اینها و هزاران سوال دیگر تمام ذهن و جانت را آماج تهاجم
قرار میداد…
یادم میاید روز اول چیزی که بازجو از من خواست این
بود که “انتقاد از خود را کنار بگذار قول میدهم کمکت کنم”… ولی چرا این حرف را زد
و ربط این قضیه با کمک کردن او چه بود؟ توضیح این مطلب شاید اینطور باشد که در شرایط
سخت و ناگوار ذهن به دنبال فرار از آن شرایط است، حتما بارها مواجه شده ایم که وقتی
کاری یا فعلی مطابق خواست و تمایل ما انجام نمیشود واکنش ما عصبانیت ،بد خلقی،
غرغر کردن، پرخاشگری و …است. این شاید بدان سبب باشد که تمایل و خواسته خود را حق
خود میدانیم و حال تصورمی کنیم که از حقمان محروم شده ایم…. حال در چنین شرایطی
اگر کسی بتواند تمایل و خواست های خود را از حق خود متمایز کند و به عبارت بهتر حقیقت
و یا حادثه واقع شده را از تمایلات و توقعات خود منفک کند…. هر چیز را به طور واقعی
و در جایگاه خود ببیند دیگر مسائل قاطی نمی شوند.
کسی که شهامت آنرا دارد که اشکالات، انتقادات و
ضعف های خود را ببیند طبعا هر اشکال و ضعف دیگر راهم میتواند واقعی تر ارزیابی کند
ولی عکس این قضیه به گونه ای دیگر عمل میکند، یعنی، کسی که اشکالات و ضعف های دیگران
“غیرخود” را می بیند( به دلیل عمده شدن آنها)، دیگرجایی برای دیدن “خود” باقی نمیگذارد…
وقتی گفتم این مشکلات به خاطر ضعف فلان کس ویا فلان چیز است … دیگر همان فلان ها
باید خود را تصحیح کنند و من کاری برای انجام ندارم… در همین موضوع هم بازجو اصرار
داشت که من هیچ ضعف و ایرادی را به خودم نسبت ندهم (انتقاد از خود را کنار
بگذار..!!) چرا که وقتی این کار را میکنم یعنی هیچ ضعفی را به خودم نسبت نمیدهم و
خودم را مبرا میدانم آنگاه مقصر کیست؟؟؟ طبعا اندیشه، ایدئولوژی، سازمان و یا خط
مشی!!! اینجاست که مقصر دانستن آنها واکنشی طبیعی خواهد بود. وچه کسی ناجی تو برای
خلاص شدن خواهد بود؟؟ طبعا بازجوی محترم..!!
بارها به اینکه چرا دستگیر شدم؟ و چرا در چنگ
قاچاقچی لو رفته افتادیم… فکر کرده ام و بارها شنیده ام که به من گفته اند بعد از
دستگیری تو سازمان کلی از تو حمایت کرده تا دلیلی برای مجرم بودن تو شوند و اعدام
بشوی…!!؟؟ و بعد مجددآ شنیده ام که میگفتند هیچ اسمی از تو نیاورده اند و مثل
دستمال استفاده شده ای دورت انداخته اند چون برای آنها دیگر مرده ای و بی مصرف…
البته به همه این ها فکر کرده ام و صدها و هزاران ساعت در انفرادی فرصت بوده که به
آنها فکرکنم… و اگر من این گونه فکرمیکردم از همه چیز و از همه کس متنفر میشدم و تنها
حامی و پشتیبان خودم را هم همان بازجویی میافتم که طی این مدت…
بارها به این هم فکر کرده ام که به پشیمانی
تظاهر کنم و یا با فلسفه بافی سراغ پایه های ایدئولوژیکی و اعتقادی بروم… و یا به
سازمان و شخص رجوی گیر بدهم تا شاید راه نجاتی برایم باز شود… حتی به اینجا رسیدم
که حرف های من چون آدم مهم و شناخته شده ای نیستم تاثیری بر سازمان ندارند…. شاید
میتوانستم به اسلام و مسائل اسلامی چنگ بیاندازم و با نفی خدا و پیامبرو حتی گیر
دادن به وحی و یا امام زمان… چیزهایی را خراب و خودم را نجات بدهم… اصلا به
فرهنگ،علوم انسانی و…گیر داده و مقصرانی پیدا کنم و به عنوان شاهدی در دست بازجوها
و اطلاعات، کلی شو تلویزیونی درست کنم و با بازارگرمی از اعدام هم قسر در بروم…. میتوانستم
خودم را طوری نشان دهم که واقعا اغفال شده، مورد بهره برداری ومورد سواستفاده قرار
گرفته ام… بعد هم دلسوز جوانان و نسل جدید که به سر نوشت من گرفتار نشوند…
ولی آنگاه که منافع و مصالح شخصی خودم را از حقیقت
امر جدا میکردم… اگرچه باز هم همین گزینه ها در برابرم بودند ولی دیگر انتخاب این
راه برایم خیلی ساده نبود… به همین دلیل میگفت از خودت انتقاد نکن تا همه تقصیرات
به گردن آن طرف بیفتد و آنگاه من را بهترین دوست خودت خواهی یافت. این گونه نوشتن
شاید خیلی برای خودم هم خوشایند نیست و شاید بهتر بود حال که این همه سختی ها را
کشیده ام، حداقل در نوشته های خودم، خودم را بهتر نشان میدادم….ولی آن موقع با
فرهنگ و اعتقاداتم همخوانی نداشت… اگرخودم را “بهتر” و یا حتی “متفاوت” از دیگران
بدانم، آنگاه از مردم طلبکار میشوم (طلب همین بهتر یا متفاوت بودن). جملات معروف:
مردم ما ظلم پذیرند، فرصت طلبند، حقه بازند و هرکس خر بشود آن ها پالان میشوند،
مرد ما حافظه تاریخی ندارند، برایشان زود است… و غیره…
جمله هایی از این قبیل یک پیش فرض مستتر دارند و
آن اینکه من از دماغ فیل افتاده و مثل آنها نیستم… خیر …مردم ما همیشه قدر فرزندان
بحق خود را دانسته و همیشه منصفانه قضاوت کرده اند و هر جا لازم بوده قهرمانانه ایستاده
اند… اگر ضعفی بوده از کسانی بوده که فکر کرده اند که جلوترند ولی اثباتش نکرده
اند…. در طول قرون پیوسته به اعتماد این مردم خیانت شده، طبیعی است که به این سادگی
به کسی اعتماد نکنند… اعتماد کردن “زمان بر” است خصوصا الان که تلویزیون و مطبوعات
و رسانه ها… صبح تا شب همه چیز را وارونه نشان میدهند و قطعا تاثیرات خودش را هم
داشته… و چه ها که نگفته اند، خرمنی از” گناه واژگان” که هر کدامش محکومیتی ست به
مرگ… به قول شاملو: کتاب لغت نیز به بازجویان سپرده شد…
واژگان هم به گناهکار و بی گناه تقسیم شدند… و
چندان” گناه واژه” تراشیدند که سخن گفتن نفس جنایت شد!!!؟ از جاسوس و بی دین
گرفته تا خائن و وطن فروش تا صهیونیست و
عامل بیگانگان تا همجنس باز و شراب خوار و منافق و … تا داستان ها از الحاد و کفر
و شرک و فسادهای اخلاقیمان… فیا عجبا عجبا که خود را مسلمان هم میدانند…!!! درچنین
مواقعی اغلب با یاد مولایمان علی، به خودم دلداری میدادم که او هم گفته بود: والله
ما انکروا علی منکرا ( به خدا سوگند که هیچ منکر و تهمت و افترایی نبود که به من
نزنند) نهج البلاغه خطبه 22 وقتی به او چنین می گفتند دیگر ما که جای خود داریم.
قدری ازموضوع فاصله گرفتم، گفتم که وقتی از پیش
آن دو نفر به سلولم برگشتم با خودم کلنجار میرفتم که شاید بهتربود قدری ملایم تر و
بهتر صحبت میکردم حال خودم را یک قدم به چوبه ی دار نزدیک تر کردم… ولی وقتی چنین
شرایطی پیش میاید معمولا 2-3 روز مشغله
ذهنی ات میشود ولی به تدریج تاثیر دلهره آور آن کاهش یافته و به حالت تعادل قبلی
بر میگردی و من هم همینطور بودم…
تاریخ انتشار:۲۰ فروردین ۹۴
سعید ماسوریبقلم زندانی سیاسی دربند: سعید ماسوری
روزها و هفته های دیگر هم گذشت … واقعا انفرادی
جایی است که هیچ گاه به آن عادت نمیکنی شاید در جایی دیگر گفته باشم انفرادی برای
کسی که حتی احتمال اعدام را میدهد، جهنمی است به مراتب هول انگیزتر و متفاوت تر تا
برای کسی که میداند اعدامی نیست …. و تاثیر آن هم هزاران برابر بیشتر…
یکی دیگر از ابزار تحت فشار قرار دادن، نامعین
بودن مدت زمان انفرادی است… کسی که مدت را بداند… هر چقدر هم طولانی… همان نقطه امید
میشود و فشار را کاهش میدهد… در حالیکه کسی که اینرا نمیداند همه چیز را سیاهی و تیره
و تار میبیند و تاثیر هر عاملی اینچنین ضریب بزرگی را هم دارد… گاهی برای اینکه
خودم را قانع کنم که ورزش کنم باید کلی با خودم کلنجار میرفتم… فکرمیکردم، نگاهم به نقطه ای از دیوار دوخته میشد
و خودم را فراموش میکردم… وقتی به خودم می آمدم، هنوز نمیدانستم چه کار کنم… بعد چی…؟؟؟
تا کی؟؟؟
ولی همینکه به زور و اغلب با حرکات مچ پا و گردن
خودم را فریب میدادم و شروع میکردم به ورزش… به تدریج حرکات بعدی هم میامد… یواش یواش
شروع به حرکت و درجا دویدن میکردم همین که قدری گرم میشدم دیگر تمایل به ادامه
دادن بیشتر میشد… هر چه قدر بیشتر فعالیت میکردم بیشتر علاقه مند و سر حال میشدم.
از آن نقطه چون فشار به بدن زیادتر میشد امید به اینکه مرحله بعدی نرمشها سبکتر و
بعد هم سرو صورتم و بدنم را در دستشویی خواهم شست یک تغییرفاز واقعی را در سلول
رقم میزد… این نقطه اوج ورزش بود که بیشترین اکسیژن را به مغز میرساند و از طرفی
همین خستگی مانع ورود فکر و خیال منفی به ذهنت میشد، به همین خاطر تا میتوانستم این
مرحله را کش میدادم آنگاه بتدریج کاهش میدادم… اینجا دیگر بوی عرق بدنم همه ی سلول
را که راه تهویه هم نداشت پر میکرد…
لباسهایم را در میاوردم زیر پیراهنم را میشستم و
با آن همه ی بدنم را میشستم (دوش گرفتن با پارچه ی نمدار و خیس ..!!) بنوبت سرم،
دست و شانه و بعد پاهایم را هم در همان سینک میشستم با حوصله و کلی لذت… بعد با
همان لذت و سر حالی از اینکه یک کار و فعالیت جدی انجام داده ام با حوله ی کوچک
دست و صورت که زندان میداد شروع به خشک کردن خود میکردم… وای که چقدر لذتبخش بود
اگر میتوانستم یک چای هم بخورم… ولی انفرادی بود و خبری از این حرف ها هم نبود…
مگر موقع شام… به همین خاطر ورزش را تا نزدیکی زمان شام کش میدادم… گاهی که نگهبان
توزیع غذا آدم خوبی بود، لیوان چای را داخل کاسه میگذاشتم تا لیوان را آنقدر پر
کند که توی کاسه لبریز شود آنگاه چای داخل کاسه را بلافاصله میخوردم و چای داخل لیوان
را پتو پیچ میکردم تا گرم بماند و بعد شام بخورم (در انفرادی بعضا پیش از اینکه حتی
آفتاب غروب کند شام میدهند) البته برخی نگهبان ها هم حتی لیوان چای را هم کامل نمیکردند….
بیت المال است …!!
فکر میکنم حوالی نوروز 81 بود که درب سلول باز
شد بازجو هم همراه نگهبان آمده بود، مرا با چشم بند بیرون آورده به راه افتادیم…
بر خلاف همیشه به جای اطاق بازجویی به طرف راست، و یکی از راهروها پیچید (راهرو 6)
درب راهرو بسته بود، نگهبان قفل آن را باز کرد، درب فلزی دیگری پشت آن بود ( ورق
آهنی یک پارچه بدون هیچ منفذی). قفل آن را هم باز کرد… وارد راهرویی شدیم که چند
نفر هم در حال قدم زدن بودند، سمت چپ اولین سلول (که بزرگتر بود و به عنوان هواخوری
شناخته میشد) موکت شده، یکی دونفر نشسته و تلوزیون نگاه میکردند که با ورود ما
بلند شدند و نفرات دیگر آمدند همه را یکی یکی معرفی کرد…. یکی، دو چهره برایم آشنا
بود ولی هیچ کدام را نمیشناختم، همه ی متهمان سازمان، همه محکوم به اعدام و همه به
تازگی از انفرادی به آنجا آمده بودند…
سلول ها و راهرو همان بود تنها درب سلول را باز
نگه داشته و دو سر راهرو را درب گذاشته و قفل کرده بودند و این را بند عمومی میخواندند
که تعدادشان 10-12 نفر بود و اغلب وضعیتی مشابه من داشتند ( از نظر نوع اتهام)…
چند دقیقه بعد غلام حسین را هم آوردند… تلویزیون هم روشن بود… اگر چه من ابتدا
اصلا متوجه تلوزیون نشدم چون مدت ها بود با آدم ها ارتباط نداشتم و حالا این همه
نفرات دور هم… هر کدام از بچه های آنجا وضعیت خود و زمان دستگیری و… خودشان را
گفتند… دوتا از بازجو ها هم آنجا بودند که بعد یکی دوتای دیگر هم به آنها اضافه
شد، حجت زمانی آن موقع در حمام بود و خیلی دیر آمد و بقول خودش… فکر میکرد ما بریده
ایم و ما را آورده اند که برای آنها سخنرانی کنیم به همین خاطر تا میتوانست حمامش
را کش داد.
در 209 پنجره ی حمام و دستشویی در برخی راهرو ها
از جمله همین راهرو داخل هواخوری راهرو باز میشد به همین خاطر حجت در عین اینکه
حمام میکرد، حرف های ماراهم میشنید…. فکر میکنم 2-3 ساعت را آنجا بودم ولی به نظرم
خیلی کوتاه آمد مجددا مرا به سلولم برگرداندند و غلام حسین را هم به سلول خودش باز
گرداندند…. قبل از هر چیز هدف آنها این بود که به ما بگویند اگر با آنها همکاری کنیم
شرایط بهتری هم میتوانیم داشته باشیم و شاید قصدشان این نبود و میخواستند با دیدن
شرایط بهتر، شرایط موجود را برایمان ناگوارتر کنند و بیشتر تحت فشار قرار گیریم….
چون در زندان هر چقدر شرایط سخت باشد به آن عادت میکنی البته عادت کردن به مفهوم
عادی شدن و نه راحتتر و یا قابل تحمل تر شدن، بدین معنا که همان شرایط را عادی و
روال زندان میدانی و هیچ توقع دیگری نداری… ولی زمانی که شرایط بهتر را دیدی توقع
شرایط بهتر را داری و میتوانند برای دادن آن شرایط تو را وسوسه کنند چون این حداقل
ها به شکل دست نیافتنی و سراب نیستند…
بعدها دیدم که این کار را به وفور انجام میدادند
یعنی مدتی طرف را به انفرادی میبردند بعد به بندی جمعی میدادند که تلویزیون و یخچال
داشت و میتوانست با کسان دیگر ارتباط دوستانه و صمیمی داشته باشد همین که قدری
عادت میکرد دوباره او را به انفرادی میبردند که به اعتراف همه، این انفرادی بیشتر
از قبل غیر قابل تحمل میشد و اغلب در این نقطه چیزهایی میگفتند که قبلا نگفته
بودند… ولی در عوض برای کسانی که زرنگ تر بودند هم صحبتی با کسان دیگری که انفرادی
کشیده و تجارب بازجویی را داشتند خود تجربه ای میشد که تازه متوجه میشدند از آن به
بعد چگونه باشند…. یعنی به نوعی دست بازجوها تا حدود زیادی برای آنها رو میشد… که
این البته در مورد جرایم سبکتر و متهمان آنها مفید تر بود.
ولی برای اتهامات سنگین خیلی تعیین کننده نبود
به هر حال شاید هم از این کار هدف خاصی هم نداشتند و این ها توهمات و یا تخیلات من
بود… ولی معمولا در زندان هیچ کاری بیخودی و محض رضای خدا انجام نمیشد این را بدین
خاطر میگویم که تاثیرات آن را بر خودم احساس میکردم. گرچه حتی فرض را بر این بگذاریم
که آنها چنین قصدی نداشتند… تاثیر خود بخودی دیدن کسانی که وضعیتی مثل من داشته و
حال در شرایط بهتر قرار گرفته اند و حتی آخرین دادگاه برخی از آنها احکام سبکتری
برای آنها صادر کرده (اگرچه فکرمیکنم هنوز قطعی نشده بود…) خود این وسوسه را ایجاد
میکرد که من همان کار را بکنم … ضمن اینکه برخی مثل “آ – ص” و”ح – ک” را رسما برای
دعوت به همکاری و تشویق من قبلا آورده بودند… و حالا هم از امتیازات ویژه ای
برخوردار بودند…
و حال من مجددا در سلول انفرادی نه تنها طبق
معمول از همه چیز محروم بودم بلکه به این فکر میکردم که من هم میتوانستم مثل آنها
الان پای تلویزیون نشسته، کتاب بخوانم، روزنامه ها و اخبار روز را دنبال کنم… و این
ها برای کسیکه در انفرادی بوده یعنی “همه چیز” .!!!! شاید برای کسی که این تجربه
را نداشته باشد این ها چیزهای مسخره ای باشند ولی همین که یک نفر باشد که بتوانی
با او صحبت کنی این همان زنده بودن است و فرار از قبرستان انفرادی … اصلا “خود” در
وجود “دیگری” است که تحقق میابد و گرنه در برهوت تنهایی… همه چیز پژمرده شده ومی میرد.
از جمله “احساس زندگی” و زنده بودن خود مبدل به شکنجه ای میشود دائمی ومستمر. گاهی
شب ها جلوی درب سلول به دیوار تکیه میزدم و به شبح چهره کِش آمده خودم که بر انحنای
زیرین سینک دستشویی منعکس شده بود ساعت ها خیره میشدم… وبه همه چیز فکر میکردم…گویی
که این کابوس سر تمام شدن ندارد…
بارها به لحظه ی دستگیری فکر میکردم… که چرا یک
لحظه زودتر متوجه نشدم که سیانورم را زودتر بشکنم و این گونه اسیر نشوم و در این ضیافت
مرگبار که هر روزه بر من گشوده میشود شرکت نکنم… و اینگونه دشنام شروع هر روز را
شرمگنانه تحمل نکنم… و گاه در وادی دیگری که با ناقوس تسلیم شدن به صدا در میامد
که چرا اینگونه احمقانه سنگ های زندان را به دوش میکشم و خود را با یک آری گفتن و
همکاری، از این همه خلاص نمیکنم… آری… باز هم در انفرادی خودم غرق شده بودم و اگر
چه در اینجا میگویم روزها و هفته ها و ماه ها گذشت ولی واقعیت این است که زمان در
انفرادی همچون قیری سیاه و خشکیده، بر دیوار آن متوقف بود و باز به قول شاملو عمر
من لنگان لنگان در برابر آن میگذشت…
حتی الان که مشغول نوشتن این سطور هستم با وجودیکه
10-12 سال از آن فاصله گرفته ام ولی هنوز سختی تنفس و سرمای بدنم را در آن تاریکخانه
تنهایی احساس میکنم که هر لحظه و هر روز تنها به امید آنکه لحظه و روز بعد اوضاع
از این که هست بدتر نشود، سپری میکردم ( اگر چه هیچ تضمینی هم وجود نداشت ) چنین
شرایطی لاجرم وادارم میکرد که قدری مصلحت اندیشی کنم (چون چاره دیگری نبود) . اینرا
به عنوان یک پا ورقی اضافه کنم: همین
روزها که تازه نوشتن این خاطرات راشروع کرده ام، دو نفر از هم بندیانم که بخشهایی
از آن را خوانده اند، دو نظر کاملا متفاوت داشتند، یکی معتقد بود که نباید اینها
را منتشر کنم، چون عواقبی دارد و هزینه گزافی برای آن خواهم پرداخت و یک حساب کتاب
سر انگشتی، از هزینه و فایده، حکم میکند که منتشر نشوند.!!! دیگری بعکس میگفت: تو
که چیز غیر واقعی یا دروغی ننوشته ای تازه کلی محافظه کارانه هم نوشته ای، اینها
هم چیزهایی است که همه باید بدانند و بالاخره کسانی باید اینکار را بکنند….
در ساده ترین بیان یکی نگران خودم بود، که برای
خودم اتفاقی نیفتد، ودیگری با پذیرش هر اتفاقی، اینها را واقعیاتی میدانست که باید
گفته شوند…. واگر ما اینکار را نکنیم پس چه توقعی داریم، واز چه کسی باید انتظار
داشته باشیم که نترسد، مصلحت اندیشی نکند و حقایق را بگوید ؟؟؟ با وجودیکه هردو از دوستان صمیمی ام هستند، نظر
اول را می پسندیدم که دست نگه دارم و منتشر نکنم، مصلحت هم (که معمولا تناقض وظیفه
است با نتیجه) همین را ایجاب میکند … از نظر دوم نه تنها خوشم نیامد بلکه با وجودیکه
میخواستم خودم را بی تفاوت و راحت نشان دهم ولی به واقع برآشفته شده بودم و بنوعی
آنرا توهین به خودم قلمداد میکردم…..ولی چرا توهین….؟؟؟ چون احساس کردم که درست از
همان ترس و واهمه ای صحبت میکند که آنرا در خودم احساس میکنم ولی شهامت پذیرش آنرا
ندارم..!!!
اگر چه در ظاهر خیلی راحت و ریلکس به حرفهایش
گوش میدادم ولی در درونم بلوایی بپا شده بود… در این اوضاع اولی را دوستدار خودم یافتم
و دومی را اگر نه دشمن ولی در قبال خودم غیر مسئول و بی پروا ارزیابی کردم… در چنین
شرایطی چون تمایل خودم مرا به سمت کار بی هزینه یا کم هزینه تر راهنمایی میکرد
(منظور از هزینه به زبان ساده هر آنچیزی است که علاقه داری ولی از دست میدهی ) و
وقتی کسی پیشنهاد پر هزینه ای میدهد که به دلیل هما ن هزینه، مورد پسند تو نیست،
گویی که دارد به ضعف و ترس تو اشاره میکند… و من هم به همین دلیل در قبال آن دافعه
داشتم و به دنبال راهی برای رفع و رجوع کردن آن بودم.
اینجا بود که بدنبال تئوریهایی میگشتم که نه
تنها این ضعف مرا برملا نکند بلکه ظاهری پذیرفتنی، علمی، و ترجیحا واقع بینانه هم
داشته باشد والبته انبوهی هم در دسترس بود، حاضر آماده، بحث های جذاب هزینه و فایده،
واقع گرایی در مقابل آرمان گرایی، تقیه، مصلحت اندیشی، رئالیسم و نه ایده آلیسم
اتوپیایی، نتیجه محوری، ارزشهای مدرن وووو انبوهی تئوریهای دیگر که مبانی بسیار شیک
و فلسفی هم دارند و البته این را هم میدانستم که به قول دکارت: هیچ اندیشه عجیب و
رأی سخیفی نیست که یکی از فیلسوفان آنرا اظهار نکرده باشد (گفتار در روش …)
البته بعد راجع به انگیزه انتخاب این تئوریها و
اینکه چه چیز باعث انتخاب آنها میشود و چطور اینقدر شیک وشسته رفته و به وفور در
دسترس بوده و مد میشوند، انقدر که فکر میکنیم محصول فکر و انتخاب خودمان است تجارب
خودم را خواهم نوشت. این فقط یه پاورقی بلند بود.
تاریخ انتشار: 4 اردیبهشت 1394
گرچه سلول خیلی کوچکی بود و به سختی هر دو با هم
میتوانستیم دراز بکشیم، ولی این جمله غلام حسین که: ما در دهه ی 60 در همین سلول
12 نفر بودیم، بسیار برایم قوت قلب بود… و خلاصه هربار که از شرایط ابراز ناراحتی
میکردم با خاطراتی از زندان های سال های 60 مرا سر جایم می نشاند و میگفت ظرفیت
تحمل سختی در انسان بسیار بالاتر از آن است که بتوان حتی تصورش را کرد…
***
چند روزی گذشته بود که صدای بازجوی همیشگی را در
راهرو شنیدم به سرعت جلوی درب گوش ایستادم، متوجه شدم که با کسی صحبت میکند که چند
سلول آن طرف تر در سلول چسبیده به حمام بود… معلوم بود اتهامش مثل من همکاری با
مجاهدین است چون بازجوهای ما مشخص بودند ( بازجوها در هر موضوعی و پرونده ای مشخص
هستند)…
چند روز بعد هم باز دیدم که به سراغ او رفت… مدت
زیادی آنجا نبود… او را به جای دیگری انتقال دادند… او”ه – ش” بود که بعدها او را
در آموزشگاه ( اندرزگاه 7 و 8 که بالاترین قسمت اوین است و به “بالا” یا آموزشگاه
و یا کچویی معروف بود) دیدم و از جمله دوستان صمیمی ام شد… چندان اتفاق دیگری نیفتاد…
تا اینکه یک روز نگهبان گفت وسایلت را جمع کن…به سلول دیگری میروی.
شاید اواخر اسفند 80 بود. وسایلم را جمع و پتوها
را روی دوشم انداختم و به دنبال نگهبان راه افتادم و وارد راهروی 7 شد. فکر میکنم
سلول 75 یا 74 بود… از پنجره سلول دیدم که سلول غلام حسین است. بعد از مدت ها
دوباره کنار هم بودیم… کلی حرف برای گفتن داشتیم و اینکه چه اتفاقاتی افتاد و اصلا
چه طور شد که ما لو رفتیم که در ابتدای امر کم و بیش توضیح دادم… همین که بعد مدت
ها میتوانستیم الی غیرالنهایه حرف بزنیم، شرایطی بود که برای من واقعا حیاتی شده
بود…
اگرچه سلول خیلی کوچکی بود و به سختی هر دو با
هم میتوانستیم دراز بکشیم، ولی این جمله غلام حسین که: ما در دهه ی 60 در همین
سلول 12 نفر بودیم، بسیار برایم قوت قلب بود… و خلاصه هربار که از شرایط ابراز
ناراحتی میکردم با خاطراتی از زندان های سال های 60 مرا سر جایم می نشاند و میگفت
ظرفیت تحمل سختی در انسان بسیار بالاتر از آن است که بتوان حتی تصورش را کرد...
در سلول متوجه شدم که میزان ورزش کردن او در
سلول بسیار بیشتر از من است و اگر من گاها تنبلی میکردم و ورزش نمیکردم او به هیچ
وجه ورزش روزانه را تعطیل نمیکرد. او هم با خمیر نان شطرنج درست کرده بود که بعضا
شطرنجی هم بازی میکردیم و البته همیشه هم او برنده میشد… این روز ها چون چند کتاب
هم بدستم رسیده بود عمدتا کتاب میخواندیم و موضوعات را به بحث گذاشته و دانسته های
خود را به هم انتقال میدادیم. برای کسی که در تنهایی انفرادی بوده این شرایط چیزی
تقریبا معادل آزاد شدن، ارزش داشت و مسرت بخش بود.
علیرغم نقاط مثبت هم سلول بودن یکی از نقاط ضعف
آن صدا زدن نگهبان برای دستشویی رفتن بود چون میبایست دستشویی رفتن را با هم
هماهنگ کنیم چون وقتی نگهبان میامد و یکی به دستشویی میرفت، نگهبان اصرار داشت که
آن دیگری هم برود وگرنه اگر وقت دیگری دوباره تو هم بخواهی بروی نمی آیم..البته
علت آن تنبلی بود و حوصله نداشت چند قدم راه برود…. یکی دیگر هم موقع ورزش اگر هر
دو باهم ورزش میکردیم، که عمدتا همینطوربود، آنچنان بوی عرق بدنمان سلول را برمیداشت
که همیشه نگهبان را صدا میزدیم و به بهانه ی دستشویی درب را باز میکرد… یکی به
دستشویی میرفت و نگهبان جلوی در میماند که بر گردد و این فرجه خوبی برای تهویه بود
که کاملاً هم موثربود.
دقیقاً بخاطر ندارم که چه تاریخی بود ولی هم
سلول بودن ما چند روزی بیشتر طول نکشید که ما را به راهرو ۶ همان
راهرویی که متهمین دیگر سازمانی در آن بودند( 12 یا 13 نفر بودند) بردند. فکر میکنم
که سلول ۶۳ را برای من وغلام حسین خالی کردند. بچه های دیگر هم دو به دو هر
کدام در یک سلول انفرادی بودند ولی درب سلولها باز بود (همانطور که قبلاً گفتم دو
طرف راهرو را بسته بودند) و میتوانستیم به اطاقهای یکدیگر برویم، در راهرو قدم بزنیم.
طول راهرو حدوداً ۲۰ تا ۲۵ متر و عرض آن حداکثر یک متر و ۲۰ سانتیمتر
بود… یا اینکه در هواخوری که موکت شده بود نشسته و تلویزیون نگاه کنیم. یک روزنامه
ایران هم روزانه برایمان میآوردند و این یعنی همه چیز…
احساس میکردم که بعد از آن مدت انفرادی این شرایط
ایده آل ترین شرایط ممکن است… یک چراغ خوراک پزی علاءالدین هم داشتیم که وقتی غذا
میآوردند آن را گرم کرده و خودمان هر وقت میخواستیم میخوردیم… تصور چنین شرایطی
آنموقع که در انفرادی بودم، مطلقاً برایم امکان پذیر نبود. تصورش را هم نمیتوانستم
بکنم که میتوانم آزادانه هر سلول انفرادی را انتخاب کنم، آزادانه هر وقت میخواهم
غذا بخورم و مهمتر از همه آزادانه هر وقت میخواهم به دستشویی و یا حمام بروم…
بعضاً نگران بودم که اینهمه آزادی به هرج و مرج تبدیل نشود…!! این نوع آزادیهای
دموکراتیک تقریباً مثل همان نوع آزادی هایست که امروزه مردم ما مثلاً در انتخاب رئیس
جمهور یا نمایندگان مجلس همگی دارا هستند، آزادانه میتوانند بین خاتمی، احمدی نژاد
و روحانی… هر کس را میخواهند انتخاب کنند…!!!؟؟
بعد از مدتی یکسری کتاب هم از کتابخانه زندان
آوردند… اگرچه کهنه و با موضوعاتی بُنجُل، ولی بهر حال کتاب بود که میشد ساعاتی را
با آنها مشغول بود… دربین این بچه ها غیر از غلام حسین که هم اطاق بوده و با هم صمیمی
بودیم، “حجت زمانی ” و”ج – الف” هم به ما اضافه شدند… هر دو جوان و بسیار شوخ طبع
و سرحال… بتدریج متوجه شدم که بازجوها برخی از این بچه ها را بخاطر احکام سنگین و
شرایط خود و خانواده هایشان با قول تخفیف در مجازات و حتی آزادی، بنوعی در خدمت
خود بکار گرفته اند… و این باعث تولید مسائلی در آنجا شد… اینکه چرا بعضی ها در
زندان به این نقطه میرسند را قبلا توضیح داده ام… البته چیز خوشایندی نیست ولی
واقعی است، هر چند درصد آن هم زیاد نباشد.
پیشتر هم گفته بودم که اراده همان استمرار و
تداوم انتخاب هاست در جهتی مشخص … و اگر لحظه ایی غفلت شود، از دست میرود. لذا سن
و سال، پیشینه، سابقه و تجربه تنها میتوانند نقشی کمکی بعنوان عوامل یاری دهنده
باشند تا به شخص کمک کنند که از خود غفلت نکند و به هیچ وجه مولد اراده و ایمان و
غیره نمیشوند … لذا هرکس با هر سابقه و پیشینه ایی، وقتی در مواجهه با شرایط سخت
زندان قرار میگیرد، اگر در مورد خود، مراقبت و سخت گیری نکرده و خود را به حال خود
رها کند (برنامه مشخص روزانه نداشته باشد) به نوعی انفعال دچار میشود که به آن میگویند
“از دست دادن روحیه” و این سر آغاز سقوطی ناخوشایند خواهد شد، و گویی که فراموش میکنند
از ابتدا فرض بر این بوده که ما همه چیزمان را از دست میدهیم، سختی میکشیم و حتی
کشته میشویم، تا، مردمانمان چیزی از دست ندهند ، سختی نکشند ، و کشته نشوند….( ولو
اینکه هیچگاه دلیل آن را ندانند وقدر کار ما را هم ندانند…!!! )
نباید فراموش کرد که بصورت خیلی شفاف و ساده، اینها
انگیزه های اولیه بوده و نه چیزی دیگر!!… پس اگر برای خواب ،خوراک، کارهای روزانه،
فکر کردن، مطالعه کردن، ورزش و حتی بازی و سرگرمی برنامه جدی روزانه نداشته باشی،
و در این زمینه ها بشدت از خودت مراقبت نکنی، بلافاصله زندان تبدیل به جهمنی میشود
که تحمل آن بسیار مشکل میشود. خصوصاً که در زندان همیشه با کمبودهای عاطفی، احساسی
و…. مواجه بوده و با تصویری که به تو القاء میکنند، هیچ روزنه امیدی برای تو باقی
نمیگذارند… جز همان روزنه ایی که آنها میخواهند از درون آن به آینده و فردای خودت
نگاه کنی… و اگر تو با مجموعه چیزهایی که از دست داده ای، آینده تیره و تاری را هم
به آن اضافه کنی آنکه پیش از همه آسیب میبیند خود تو هستی و بعد اطرافیان را هم
تحت فشار شرایط خود قرار داده و سوهان روح آنها هم می شوی…
بنابراین دوام آوردن در زندان، تنها توان تحمل
در برابر مشت و لگد و یا کابل و شلاق نیست چه بسا این اولین مرحله و به نوعی شاید
ساده ترین آنها باشد… اگرچه باید اذعان کرد که مشت و لگد و بقول بچه ها کابل و
شلاق را دانه به دانه باید تحمل کنی… نمیتوان برای همه آنها یکجا تصمیم گرفت و
اراده را یکجا برای همه بکار بست… مطلقاً اینطور نیست!!! بلکه برای هر کدام باید
جداگانه تصمیم گرفت، انتخاب کرد و اراده ورزید که برای بعدی هم ایستادگی باید یا خیر؟؟؟
کما اینکه در سلول انفرادی هم برای هر روز تحمل
انفرادی باید تصمیم و اراده بکار گرفته شود، از همین روی هر لحظه و روز بر سر دو
راهی انتخاب هستی… و این دقیقاً نکته ایی است که اگر در زندان نتوانی با برنامه دقیق
و درست خود را اداره کنی و از حداقل امکانات بهترین برنامه را برای خود استخراج و
استفاده نکنی و شرایط را بنفع خود تغییر ندهی که از زیر فشار روز و ساعتهای زندان
خلاص شوی… این فشار، شرایط را بر تو سخت و در لحظه انتخاب و تصمیم بعدی… گزینه تسلیم
را در مقابلت قرار میدهد… به عبارت بهتر اگر برنامه ات را در زندان به گونه ایی
تنظیم نکنی که حتی با کمبود وقت مواجه شوی لاجرم فشار زمان در زندان از پایت
درخواهد آورد.
پس مرحله جدی بعد از بیرون آمدن از فشار بازجوئیهای
اولیه، اداره خود در ساعات و روزهای زندان است… واقعیت اینست که انسانها پیوسته در
حال انتخاب هستند. در هرعمل و رفتارشان انتخاب میکنند که چگونه باشند، به همین دلیل
در هر نقطه، قابل تغییر و چرخش هستند و اراده قوی تر در استمرار همین انتخابهاست.
وقتی شرایط به درجات زیادی مشکل و صعب میشوند، پس کم آوردن و حتی تسلیم شدن هم
چندان چیز عجیب وغریبی نیست… مگر آنکه بستر قرار گرفتن در این موقعیتها را برای
خودت از بین ببری و این هم با تلاش و مجاهدت روزانه و فعال بدست میآید. این را که
رها کنی، تسلیم شرایط شدن گام بعدی و اجتناب ناپذیر آن است. بهمین خاطر استراحت
کافی، ورزش مستمر، مطالعه، فکر کردن، فراگیری موضوعات جدید هنری(نقاشی، خطاطی،…)
آموزشی (زبان، تحقیق،…) کارهایی است که باید مستمراً و با دقت و برنامه ریزی شده
انجام شود تا ذهن و روح در کنترل تو درآمده و تنوع و تغییر را در روزها و شرایط
تکراری و کسالت آور زندان، بوجود آوری.
بنظر من این رمز مقاومت در زندان است که طبعاً
انگیزه خودش را لازم دارد… که اصلاً چرا زندان هستم و چرا باید آنرا پذیرفت و تحمل
کرد. به اینجا رسیده بودم که برخی از این بچه ها را به خاطر احکام سنگینی که اغلب
اعدام بود، تهدید کرده و از آنها همکاری می خواستند تا جان خود را نجات دهند…
پرداختن به موضوعات این دوران راچندان خوشایند نمی دانم چون مسائلی مطرح می شود که
فعلا قصد بیان آنها را ندارم… لذا فعلا از آنها می گذرم و تنها می گویم که چند ماهی
در این راهرو 6 باهم بودیم… از جمله خاطرات خوب برای من ساعاتی بود که من، غلام حسین
، حجت زمانی و ج.الف با هم میگذراندیم.
گاها ساعتها پانتومیم بازی می کردیم و یا از
خاطراتمان تعریف می کردیم و… در اینجا هفته ای 2 ساعت هواخوری داشتیم که به دلیل
نداشتن جای مشخص، جلوی درب ورودی 209 همانجا که نانوایی بود و بعدها بهداری ساخته
شد، میرفتیم. روز هواخوری هم تنها روزهای جمعه بود… یک توپ پلاستیکی داشتیم که
فوتبال «گل کوچیک» بازی می کردیم. دقیقا نمی دانم چند ماه به این ترتیب گذشت ولی
به دلیل مشکلات و برخوردهایی که پیش آمد من و غلام حسین را به عنوان عنصر نامطلوب
که ممکن است اثر سوء برکارهای بازجوها بگذارند، از بقیه جدا و ما را به راهرو 5 انتقال
دادند. (این راهرو را هم مثل راهرو 6 از دوطرف بسته بودند.
بعد از اینکه من و غلام حسین به آنجا منتقل شدیم
به فاصله چند روز “حجت زمانی” و “ج – الف” را هم به آنجا منتقل کردند… بعدها یکی
دونفر دیگر هم آمدند که برای همه مان شرایط بهتری بود… در اینجا یکسری ملاقات های
حضوری با خانواده هایمان به ما دادند. ملاقات ها ماهانه بود جلوی درب اصل اوین، در
همان محوطه آزاد که گل کاری و چمن بود. در ملاقات به همه خانواده اجازه می دادند
که باهم بیایند. در همین دوران هر 15 روز و بعضا هر هفته یک تماس تلفنی هم مجاز
بود البته با حضور بازجوهای مربوطه.. جالب اینکه هرگاه برای تلفن به اتاق بازجو
رفتم بدون استثنا در هر مورد او را دیدم که در حال بازی پاسور (ورق) با کامپیوتر
بود… گرچه سال ها بعد متوجه شدیم که برخی از اینها بازجو نبوده بلکه متهمان قتل های
زنجیره ای بودند که در 209 نگهداری می شدند، ولی به عنوان کمکی برای پرسنل 209 و
نه بعنوان زندانی …
البته وقتی ما را به راهرو 5 بردند تلفن ها هم
تقریبا قطع شد. مگر موارد خاص… ازجمله اتفاقاتی که در این دوران در آنجا افتاد،
شهادت برادر غلام حسین بود… که البته ماه ها پیش شاید قریب به یک سال قبل اتفاق
افتاده بود که “م – ق” بدون اینکه نسبت او را با غلام حسین بداند موضوع را تعریف
کرد… که همان لحظه من و غلام حسین فی الواقع خشکمان زد و قطعا برای غلام حسین
لحظات و ساعات دردناکی بود… چندی از این قضیه نگذشته بود که خبر فوت مادرش را هم
شنید… اینکه از دست دادن عزیزان در شرایطی که در زندان هستی چه معنایی دارد، تنها
کسی که تجربه کرده می تواند بفهمد… ادامه دارد
تاریخ انتشار: دوشنبه 14 اردیبشت 1394
در همین دورانی که در راهرو 6 بودیم… زمستان 80 یا
اوایل بهار 81 بود که ما را به دادگاه بردند. قبلا گفته بودم که یکبار مارا به
تهران آورده و برگردانده بودند و من از آنجا شعبه 6 دادگاه انقلاب و اسم قاضی
پرونده “حقانی” را شنیده بودم و اینرا در ملاقاتی که در اهواز با خانواده داشتم به
آنها گفتم که پرونده ما را به تهران و به همین شعبه می فرستند.
بنابراین خانواده ام هم این را می دانستند ولی
تاریخ دادگاه را نمی دانستیم … این را همینجا توضیح بدهم که در زندان هیچگاه تاریخ
دادگاه را به متهم نمیگویند، و درست چند ساعت قبل از شروع دادگاه صدایت میزنند
فلانی، فرزند فلانی: اعزام به مراجع !!! که این مراجع میتواند، دادگاه، بازپرسی،
“ملاقات”، بیمارستان ووو هر نوع خروج از زندان را در بر گیرد.
متهم خصوصا متهمین سیاسی نمیتوانند وکیل داشته
باشند، اجازه دیدن پرونده شان را ندارند، بطوریکه من از اتهاماتی که قرار بود
بخاطر آنها محاکمه شوم، هیچ اطلاعی نداشتم مگر حدسهای خودم.. و همچنین در آخر و
بعد از صدور حکم، دادنامه یا حکم صادره را هم به محکوم نمیدهند. با این استدلال که
مورد سوء استفاده قرار میگیرد و موجب تشویش اذهان عمومی میگردد …!!؟؟ خودم هم میدانم
اگر هر تبعه غیر ایرانی، چنین چیزهایی را بشنود، بطور قطع به کذب و دروغگویی من
حکم میکند، چون واقعا باور کردنی نیست. ولی برای ما این هم بخشی از “آیین غیر مکتوب
دادرسی” است و کاملا جا افتاده ومرسوم !!!
به هر حال یک روز به ما گفتند دادگاه دارید و ما
را به دادگاه بردند… درست به خاطر ندارم که چه روزی بود فقط به خاطر می آورم ماشینی
که ما در آن بودیم به خاطر برفی که در خیابان بود، خصوصا حوالی مسیر دادگاه چند
مرتبه لیز خورد… به هر حال در شرایطی که ما را دستبند زده بودند… وارد دادگاه
انقلاب خیابان معلم شدیم، از یک کیوسک نگهبانی عبور کرده… ماموران اطلاعاتی سلاح
های کمری شان را تحویل داده، وارد یک محوطه باز شدیم که تا ساختمان اصلی 50-40 متر
فاصله داشت. وارد ساختمان شده از پله ها بالا رفتیم و وارد یک راهرو شدیم…
سکوتی همراه با همهمه مردمی که در کنار شعبه های
مربوطه شان به انتظار نشسته بودند… تعدادی متهم که آنها را به هم بسته بودند و
تعدادی هم با دستبند و پابند توسط سربازانی با قدم های کوتاه (به خاطر پابند) به اینطرف
و آنطرف می رفتند… چهره های عبوس و طلب کارانه کارکنان آنجا که با ریش و یقه های
تا آخر بسته شده با پرونده هایی در دستشان از این اتاق به آن اتاق می رفتند و
انبوه احترام و تعارفات شکلی و متظاهرانه ایی که به یکدیگر میکردند… و وقتی یکی با
لباس آخوندی از کنارشان می گذشت با وجودی که هیچ توجهی به آنها نمی کرد و متکبرانه
با دست عبایش را به جلو پرت می کرد و دو نفر پشت سرش حرکت می کردند، در سلام دادن
به او تا حد کرنش خم می شدند و عرض ادب می کردند… فضایی دلهره آور و خفقان زا را
تولید می کرد که حتی تمیزی کف راهروها هم بسیار انزجارآور و مشمئز کننده می نمود…
وارد شعبه 6 دادگاه انقلاب شدیم، چند نفر دیگر
هم بودند… منشی قاضی فردی به اسم فلاحی بود که اغلب به چهره مراجعه کننده ها نگاه
نمی کرد و دائم کاغذها را این ور و آن ور می کرد و چیزهایی می گفت و پرونده ای را
پیش قاضی که در اطاق مجاور بود می برد… کلی منتظر ماندیم، فضای بی روح و خصمانه
آنجا با مراجعه کنندگان آنقدر سنگین بود که نمی شد نادیده اش گرفت… در کتاب های
خاطرات زندانیان سیاسی زمان شاه خوانده بودم که متهمین را ابتدا برای پرونده خوانی
می برند تا پرونده را مطالعه کنند و از کم و کیف اتهاماتشان مطلع شوند. ولی اینجا
از این خبرها نبود…
بعد از ساعت ها انتظار، چون بازهم حاج آقای قاضی
برای نماز رفته بودند، مارا صدا زدند… وارد اتاق شدم، تنها من بودم و قاضی و یک
منشی که همه چیز را می نوشت… فهرستی از اتهامات توسط قاضی خوانده شد که نمی دانم
از کجا تهیه کرده بودند… در ادامه هم گفت امروز دیگر فرصت نمی کنیم، تاریخ جلسه
بعد را به شما می گویند… بعد از من هم غلامحسین رفت که اوهم به همین ترتیب…
وقتی آماده برگشتن شدیم، متوجه شدم که خانواده
ام هم آمده اند… این که از کجا تاریخ دادگاه را فهمیده بودند، نمی دانم… ولی به
هرحال آنها را اجازه نداده بودند وارد دادگاه شوند… به همین خاطر بعد از اتمام کار
دادگاه حوالی ساعت 4-3 بعدازظهر بود که به من اجازه دادند چند دقیقه در راهرو
دادگاه آنها را ببینم. خواهرم همراه مادر و خاله هایم در آنجا بودند. سال ها بود
که خاله هایم را ندیده بودم… علاوه بر آنها مادربزرگم هم که اورا “دا ا” صداد میزدیم آمده بود و هنوز قاطعیت سابقش را
داشت، او که دو پسر و عروسش توسط همین حکومت کشته و اعدام شده بودند جز ناسزا به
آنها چیز دیگری نمیگفت. بهمین دلیل غلامحسین
او را چپ رادیکال می خواند…
بیشتر از 15 دقیقه وقت ندادند و به آنها گفتند
همینجا بمانید تا سراغتان بیایند و من و غلامحسین را بردند… همان مسیر و همان خیابان
ها به طرف زندان… در مسیر زندان گاها ترددات و فعالیت های عادی مردم که همه دوان
دوان از این طرف به آن طرف می رفتند برایم جالب و سوال برانگیز بود… که آنها چه می
کنند…؟؟؟ ما چرا اینجائیم… واقعا این راه ارزش این هزینه ها را دارد…؟؟؟ باز حسرتی…
نگاهی به مردم… و آهی … واقعا این همه
دشواری و تلخی… از این زندان به آن زندان، از این دادگاه به آن دادگاه و خلاصه
عبور از این دهلیزهای خم اندر خم و پیچ اندر پیچ… از پی هیچ است…؟؟ ظاهرا که دیگران
زندگی عادیشان را دنبال می کنند ولی من چرا ناز و نعمت زندگی در فرنگ را رها کرده
و خود را در این هیچستان پوچی در مخمصه زندان گرفتار کرده ام…
همیشه در رفت و آمدهای دادگاه و زندان و یا از این
زندان به آن زندان در مواجه با مردمی که زندگی عادی خود رادنبال می کنند… از سرکار
میایند، با خانواده شان قدم می زنند، به بازار می روند، بچه هایی که هنگام تعطیلی
مدارس به خیابان سرازیر می شوند و یا از اول صبح از هر طرف به سوی مدرسه شان سرازیر
می شوند… خلاصه در مواجهه با همه نمادهای یک زندگی عادی و بی دغدغه… با این درگیری
های ذهنی کلنجار داشتم و گمان نمی کنم که هیچ زندانی سیاسی هرچقدر هم استوار و
معتقد، با این مسائل مواجه نشده باشد…
اینها مسائلی است که به گمانم تنها باید از درون
آنها عبور کرد و عبور کردن از آنهاست که ارزشمند است و واقعی… درست مثل مقوله «ترس
و ترسیدن»… کسی نیست که در مواجهه با خطر چنین احساسی(ترس) نداشته باشد، نه می
توان وجودش را منکر شد و نه می توان بی تفاوت از کنارش گذشت و یا آنرا دور زد…
تنها با مواجه شدن و عبور از درون آن است که به کنترل در میاید… در اینجا هم مواجه
شدن با مردمی که به نظر میاید آسوده خاطر، به دنبال زندگیشان هستند، احساسی از
حسرت به وجود می آورد که اگر دلیلی قانع کننده و انگیزه ای قوی تر برای کنار گذاشتن
آن نداشته باشی، ترا به شک و تردید درآورده و نهایتا ممکن است مغلوب خود کند…
البته چنین انگیزه های قوی، وجود دارند ولی لازم
است در وهله اول در لحظه مواجه با چنین احساسات و ابتلائاتی خود را محافظت کنی، یعنی
حتی به طور مکانیکی هم که شده ذهن را از آن موضوع بیرون کشیده و به چیز دیگری فکر
کنی و در مرحله بعد با آن انگیزه ها وضعیت خود را تثبیت کنی… و این همان
انتخابهاست… همان لحظات انتخاب… انتخاب های روزمره و شاید لحظه مره… که مجموعه آن
در این فرایند را «اراده» میگویند که بتدریج درونی شده و بخشی از وجود یا خصوصیات
فرد می شود.
شاید در همین افکار بودم که جلوی درب بزرگ
خاکستری رنگ اوین رسیدیم… یکی از اطلاعاتی ها پیاده شد… با نگهبان صحبت کرد و آنها
بعد از چک ماشین و صندوق عقب، اجازه ورود دادند… به بند که رسیدیم حجت زمانی و
ج.الف از کم و کیف دادگاه پرسیدند و شنیدند آنچه را در بالا گفتم… روزی از یکی از
بازجوها پرسیدم که چرا ما نمی توانیم وکیل داشته باشیم… اینکه حداقل حقوق یک متهم
است… جوابش این بود که پرونده های شما به امنیت ملی مربوط است و حتی به قاضی هم
اجازه نمی دهیم همه آن را بخواند… فقط آنچه نیاز است به او گفته می شود و این دقیقا
همان معنای “استقلال قوه قضائیه” است…!!؟؟
مدتی گذشت از جمله اتفاقات این دوران حضور فردی
بود معروف به حاج قاسم… که بعدها یک بار او را در برنامه ای در تلویزیون دیدم که
همان قاسم. ت بود و مدرس دانشگاه و پژوهشگر تاریخ معرفی شد… نمیدانم که در وزارت
اطلاعات چه کاره بود ولی درهفته دو سه روز به زندان اوین (بازداشتگاه 209 ) می آمد
و با زندانیان سیاسی صحبت میکرد، از جهت احتمالا تواب سازی و بقول خودشان آموزش
وارشاد….
عمدتا از تاریخ صحبت میکرد و ورد زبانش مدرس،
کاشانی، بقای، تقی زاده و امثالهم بود ، همه چیز را هم بگونه ایی میگفت که من نه
شنیده بودم ونه خوانده بودم ، به همین خاطر او را بیشتر ” مهندس تاریخ ” میدیدم تا
مورخ و پژوهشگر…!!! و ظاهرا در حال “باز سازی تاریخ” و یا نوشتن ” تاریخی جدید ”
بود… به هر حال چند جلسه ای آمد و بنوعی شرکت در جلسات او اجباری بود ، البته میتوانستی
شرکت نکنی ولی تاثیرش را در حکم دادگاه می بایست بپذیری…
روزی کتاب “بیانیه تعیین مواضع ….” را با خودش
آورده بود وشروع کرد از تاریخچه مجاهدین گفتن و نهایتا سال 1354 و اینکه آنها
اسلام را کنار گذاشته و به مارکسیسم گرویدند … هیچکس حرف نمیزد و او متکلم الوحده
بود… با وجودیکه واقعا قصد نداشتم چیزی بگویم ولی دیگر طاقت نیاوردم وگفتم : جناب،
شما بجز این کتاب ، کتاب دیگری از مجاهدین خوانده اید… ؟ با فروتنی توأم با غرور
گفت :تقریبا همه کتابهایشان را خوانده ام …
گفتم پس اگر عنایت کرده باشید این کتاب مجاهدین
نیست، تازه تجدید چاپ شده است و جدید … اصلا دعوا و درگیریها و نهایتا شهادت مجید
شریف واقفی بخاطر محتوا و مطالب همین کتاب بود، این درست مثل آن میماند که شما را
به دادگاه ببرند و با مدارک و اسناد پرونده شخص دیگری ،علیه شما اقامه دعوا کنند…
بدنبال آن هم قدری بحث و مشاجره شد و جلسه تمام شد و دیگر هم چنان جلساتی برگزار
نشد و ما را هم به بند دیگر منتقل کردند ( همان راهرو 5 که قبلا گفتم)، فکر میکنم
خودش هم از شرکت در چنین جلساتی خیلی خوشش نمیآمد و به نوعی اجبارا به آنجا میآمد
..الله اعلم.
تاریخ انتشار: 22 اردیبهشت 1394
در همان بهار ۸۱ بود که
مجدداً ما را به همان ترتیب همیشگی به دادگاه بردند… اینبار منشی دادگاه «فلاحی»
پرسید که شما وکیل دارید. گفتیم نه. پیش قاضی رفت و برگشت. گفت الان تماس میگیرم
که یک وکیل بیاید و از شما دفاع کند. اینکه قبلاً هماهنگ شده بود یا خیر نمیدانم.
ولی به فاصله کمتر از یک ساعت یک عدد وکیل برای ما جور کردند. گفتم یک وکیل دَمِ
دستی که به آن وکیل تسخیری میگفتند البته برای ما وکیل تحمیلی بود. چون وکیل تسخیری
زمانی معنا دارد که موکل مربوطه توان پرداخت هزینه وکیل را نداشته باشد ولی ما نه
توان که اجازه داشتن وکیل را نداشتیم، بخاطر ندارم که اصلاً وکالتنامه ای پر شد یا
خیر. از او پرسیدم پرونده ما را خوانده ای؟ گفت: نه. گفتم : پس قرار است از چه چیز
دفاع کنی. از صندلیش بلند شد و گفت: نمیدانم پرونده را به من می دهند یا خیر؟؟؟ ولی
می روم سراغش. همینکه خواست حرکت کند. گفتم: آقای وکیل خدا وکیلی تا بحال دادگاه
آمده بودید. گفت: من وکیل دعاوی مدنی هستم و تا بحال دادگاه انقلاب نیامده ام. با
همین جمله ما را ترک و بطرف میز منشی رفت. من و غلامحسین نگاهی بهم کردیم و زدیم زیر
خنده. چند دقیقه بعد با پرونده ایی آمد و شروع به مطالعه آن کرد. چند برگ بیشتر
نبود ولی وقتی که از او خواستیم پرونده را به ما هم بدهد که بخوانیم. امتناع کرد و
گفت: گفته اند محرمانه است و دست متهمین ندهید. این یکی دیگر خیلی غافلگیرکننده
بود. پرونده من است، قرار است با آن محکوم شوم ولی حق خواندن و مطلع شدن از آنرا
هم ندارم. بعد از این جمله او. منشی دادگاه فلاحی گفت: تقصیر او نیست. برای او
مسئله درست نکنید. قاضی خودش همه چیز را میگوید. تازه شما که خودتان میدانید. غیر
از محاربه چیز دیگری قرار است باشد؟؟؟ احساس کردم حرفش کاملا ” منطقی ” است !!!
بفرض اینکه بدانم در پرونده چیست یا ندانم. اصلاً وکیل باشد یا نباشد. حتی بودن و
نبودن دادگاه هم چندان الزامی نیست.در همین فکر بودم و چند جمله ای با غلامحسین
صحبت می کردیم که داشت می گفت این ادا و اطوارهای وکیل و پرونده و… جدید است. تا
به حال نشنیده بودم که کسی از بچه های سازمان وکیل داشته باشد. وکیل مربوط به
متهمان خودی است… حالا دوران خاتمی است باید قدری از این فیلم ها هم بازی
کنند.انگار که علی آباد هم شهری است. نیم ساعتی گذشت و وکیل پرونده را به دقت
مطالعه کرد…!!! آنهم پرونده هردویمان را!!! گفت: اتهام شما محاربه است و بعد کتاب
قانون( مجازات اسلامی) را درآورد و نشانمان داد که طبق ماده ۱۸۶ این کتاب
حکم ما قتل ( تیرباران،به دارآویختن،قطع دست و پای مخالف و نفی بلد(تبعید) است… ولی
شما توبه و اظهار ندامت کنید، شاید. البته شاید قدری تخفیف بگیریم. هنوز وارد
دادگاه نشده بودیم وکیلمان ما را محکوم کرده بود و ندامت نامه می خواست. گفتم:
ظاهرا تو می خواهی از قاضی در مقابل ما دفاع کنی!!! با کمال صراحت گفت: معلوم است
که هنوز متنبه نشده اید…
با این اوصاف مارا نزد قاضی بردند…در اطاق قاضی
فقط خود قاضی بود و یک منشی (کاتب) من و غلامحسین هم وارد شدیم، قاضی مشغول صحبت
کردن تلفنی بود و از لحن صحبت هایش پیدا بود که با خانم بچه ها صحبت می کند… بعد
که از این مهم فارغ شد، نگاهی به ما کرد… سری تکان داد و پرونده جلویش را شروع به
ورق زدن کرد… و بعد شروع به خواندن یکسری اتهامات کرد… اینجا وکیل کذایی که هنوز
اسم ما را نمی دانست و با عجله چند برگ پرونده را خوانده بود هم وارد شد… قاضی
کماکان به خواندن اتهامات ادامه داد… گفتم: اینها را که گفتید، از کجا آورده اید…
ضمن من و من کردن نام شخصی از دهانش پرید (یکی از آنهایی که باهم در یک بند بودیم)
خیلی چیزها هم فقط حدسایت وزارت اطلاعات بود… و چون عملا ما هیچ جرم عملی را مرتکب
نشده بودیم، مجبور شده بودند کلی داستان سرایی کنند… حتی بعضاً اتهاماتی را مطرح
کرده بودند که تاریخ آنها مربوط به زمانی بود که من در نروژ بودم… ناگهان دیدم که
وکیل کذایی بلند شد و طی یک خطابه از جانب ما اظهار پشیمانی و ندامت کرد وخواستار
بخشش و رأفت اسلامی شد… این تنها چیزی بود که میتوانست بگوید… راستش ما هم هاج و
واج… چندان هم به مسائل حقوقی آشنا نبودیم… گمان نمیکنم هیچ کس دیگر هم آشنایی
داشته باشد چون قواعد حقوقی در این دستگاه حقوقی ، استثناء اند و استثنائات قاعده
اند بخاطر اینکه قضائیه مستقلی وجود ندارد و لاجرم اصل بر مجرمیت است و نه برائت ،
اصل بر جمعی بودن مجازات است و مجازات وکالتی ( که خانواده را هم شامل میشود ) ونه
فردیت مجازات ، داشتن وکیل ممنوع است ودر بهترین حالت امتیاز است و نه حق متهم ،
که آن هم به خودیها تعلق میگیرد نه همه ، قاضی نقش مدعی را ایفا میکند و نه داوربیطرف،
و وکیل تسخیری تحت امر و کمک کار قاضی است و و و … مثلا وقتی از قاضی پرسیدم : چرا
ما نمیتوانیم خودمان وکیل بگیریم که واقعا از ما دفاع کند، همان جواب بازجویمان را
داد واینکه بخاطر امنیت ملی به کسی اجازه نمیدهند پرونده شما را بخواند …!!! نهایتاً
جلسه دادگاه تمام شد ومکتوبی را که منشی اش از مکالمات دادگاه نوشته بود به ما داد
که آنرا امضاء کنیم… چندان زیاد نبود ولی برخی قسمتها را هم ظاهراً خودش به صلاح دید
خودش تغییر یا اضافه کرده بود… گفت: اگر این چیزها را قبول نداری خط بزن…
ظاهراًتوقع نداشت آنرا بخوانیم… من هم چند سطر انرا تصحیح کردم ، مثلا نوشته بود
ورود مسلحانه از مرز،پرسیدم ، چرا مسلحانه ؟ مگر ما با درگیری و مسلحانه وارد شده
ایم ؟گفت نه ولی مگر اسلحه نداشتید ؟ گفتم اغلب مردم مرز نشین هم اسلحه دارند ،اینکه
درگیری مسلحانه نیست ،حد اکثر میتوانی بنویسی حمل اسلحه ….در حین صحبت کردن قاضی
اشاره ایی به اوکرد به مفهوم اینکه : تصحیحش کن ! ! با غر غر کردن گفت :حالا چه
فرقی میکند…؟؟ بالاخره تصحیح کرد ومن هم متن تصحیح شده اش را امضا وبا اثر انگشت
تایید کردم… تمام این قضایا کمتر از نیم ساعت طول کشید… دادگاه تمام شد و بیرون
آمدیم، اواخر وقت اداری بود… مجدداً خانواده هایمان را بعد از اتمام جلسه دادگاه و
رفتن قاضی، در همان راهرو دادگاه اجازه ملاقات دادند… این بار پدربزرگم هم آمده
بود… بعد از حدود ۱۵ تا ۲۰ دقیقه ما را بیرون بردند… بیرون دادگاه هم بقیه اعضاء خانواده را که
راه نداده بودند، دیدم… و تا رسیدن به ماشین توانستم با چند تا از آنها سلام و روبوسی
بکنم… تنها ویژگی این دو جلسه دادگاه، همین دیدار چند دقیقه ای با خانواده بود…
وگرنه چیزی به مفهوم دادگاه و دادرسی و… مطلقاً بی معنا و بقول خودشان (این را خود
بازجوی پرونده ام گفت) تنها “نمادین” بود و همه چیز در دست وزارت اطلاعات و
بازجوها بود و این قاضی ها هم در خدمت آنها بودند… و آنچه را آنها میگفتند اینها
به شکل حکم دادگاه درمی آوردند و لابد پولش را هم میگرفتند…
موضوع جدیدی که حال با آن مواجه شده بودم این
بود که ، کسیکه بعنوان مطلع کلی مطلب علیه من به دادگاه و بازجوها گفته بود ،
اکنون در همان بند است و با هم زندگی میکنیم و بر سر یک سفره و با هم غذا میخوریم
!!! در حالیکه من تا پیش اژ ورودم به این بند او را نمی شناختم ، او هم مرا نمی
شناخت و ظاهرا تنها بخاطر فعالیتهای ورزشی ام اسم مرا شنیده بود و نه چیزی بیشتر .
ولی وقتی او را مجبور کرده بودند که برای خلاصی خودش از اعدام و زندان ، علیه من
شهادت بدهد ، یا میبایست زندگی خودش را نجات بدهد ویا صادقانه بگوید من او را فقط در
حد اسم و فامیلش میشناسم و چیز بیشتری نمیتوانم بگویم چون واقعیت هم همین بود و
شناختی اسمی و یکطرفه، چون من مطلقا او را نمی شناختم . ولی اینها هیچ کمکی به
نجات او نمیکرد! به هر حال ….. این وضعیتی بود که من الان با آن مواجه بودم و از
همان لحظه شنیدن ادعاهایش (مکتوب فرستاده شده بود ) در دادگاه علیه خودم که مطلقا
بی اساس بود و معلوم بود که حرفهای خودش هم نیست، ذهنم را به تمامی اشغال کرده
بود…. و از اینهمه سقوط و ناجوانمردی منزجر شده بودم. و اینکه چطور با خودش کنار
آمده که برای نجات جان خودش طناب دار را به گردن من بیندازد و هر آنچه را بازجویان
خود نمیتوانستند ادعا کنند، از زبان او و بعنوان مطلع علیه من اقامه کند …؟؟؟ تمام
روزدادگاه و روز بعدش را با خودم کلنجار میرفتم …. ولی یک چیز را مطمئن بودم که کسیکه
به این نقطه رسیده باشد ،حتما پیش از من ، همه آنچه را که من میخواهم به او بگویم
با خودش فکر کرده و به خودش گفته ، و بعد از عبور از اینها آن کار را کرده. پس
چندان فایده ای ندارد. ضمن اینکه وقتی که هیچ امکان دفاع عادلانه و منصفانه ای را
به او نداده اند. طبعاً این تنها راهی بوده که برای نجاتش پیش پای او گذاشته اند.
چرا به همان هم چنگ نزند؟؟؟ قطعاً او در همان دو راهی های انتخاب قرار گرفته .
ولابد این را انتخاب کرده. بین نجات خودش ومن. طبیعی است که باید خودش را در اولویت
بگذارد. عقل سلیم چه چیز غیر از این را حکم میکند؟؟؟ هر کار غیر از این از کادر
عقلانیت و خرد بدور است!!! و به دیوانگی و جنون تعبیر میشود اگر برای نجات خود
اقدامی نکنند!!! و از همین روست که من همیشه معتقد بودم که اگر بخواهیم به عقلانیت
محض توسل جوئیم. هیچگاه در جایگاه حقیقی انسانیت فرود نخواهیم آمد. آنجا عشق و شاید
دیوانگی را می طلبد. بهمین خاطر به او گفتم قاضی چنین چیزهایی گفت ، احتمالا میخواهند
ما را در اینجا به جان هم بیاندازند ، بهتر است در این دامها نیفتیم !!! اینطوری
فکر میکردم که هم گفتم که میدانم چه کرده ایی، وهم گفتم که نادیده میگیرم . چند
روز بعد هم فکر میکردم که همین گفتن هم اشتباه بود ، چون خودش به اندازه کافی عذاب
وجدان داشت ولی لااقل فکر میکرد که من خبر ندارم وکسی دیگر همخبر دار نمیشود ، ولی
حالا من یک مشکل را هم به عذاب وجدانش اضافه کردم. در حالیکه بواقع قصد عذاب دادن
او را نداشتم و این را هم جوانمردی نمیدانستم !!! شاید همه اینها یک خبط و نوع ویژه
ایی ازحماقت بود ، اینرا بدان سبب میگویم که چندی بعد همین شخص و کسان دیگری مثل
او که با همین شیوه از زندان نجات یافتند و آزاد شدند ، یعنی با انداختن طناب دار
به گردن کسان دیگرمثل حجت الله زمانی ( به تصریح خبر روزنامه اطلاعات ) و یا همین
نمونه در مورد خودم، برخی دیگر را هم (از جمله هم پرونده ام غلامحسین که برای او
هم مطلع درست کردند ! ) با احکام سنگین اعدام و ابد روبرو کردند وخودشان ، بعد از
نجات و بیرون فرستاده شدن از زندان ، انجمنی تأسیس کردند با همین نام ” انجمن نجات
” که پیشتر هم ذکر آن رفت ، و حقیقتا چه اسم با مسمایی ، چون تا انجا که من اطلاع
دارم و از زندان میشناسم اگر نگویم همه ولی اغلبشان به همین ترتیب از زندان نجات یافتن
ودر واقع برای نجات جان خودشان به هر کاری مبادرت ورزیدند و گویا هنوز هم کاملا
ادای دین نکرده و مشغولند ….!!!
الغرض….تا اول خرداد ۸۱ در همانجا
بودیم و یکروز ناگهان سراغ من و غلامحسین آمدند که وسایلتان را جمع کنید شما
«انتقال هستید» انتقال به کجا!! طبعا چیزی نگفتند. وسایلمان را داخل یک کیسه زباله
سیاه رنگ ریختیم. یکسری کتاب هم در دیوار میان دو سلول داشتم که نمی توانستم ببرم
و به حجت زمانی و ج.الف که حال بهت زده به ما نگاه می کردند سپردم، راستش خودمان
هم چنین وضعیتی داشتیم و از آنجاییکه حسابی به هم عادت کرده و خو گرفته بودیم هیچ
علاقه ای به رفتن به از پیش آنها نداشتیم، همیشه در زندان جدا شدن از بچه هایی که
به آنها عادت کرده ای ضربه روحی شدیدی است که هر چند وقت به زندانی وارد می کنند،
خصوصا اینکه نمی دانستیم به کجا می برند.!!! وسایلمان را جمع کردیم و بغض آلود از
بچه ها خداحافظی کردیم. از راهرو خارج و به دنبال نگهبان راه افتادیم به جای اینکه
به سمت چپ و خروجی ۲۰۹ برود ، به سمت راست و انتهای راهروی ۲۰۹ هدایت شدیم
فکر میکنم حوالی ۱۲ ظهر سوم خرداد۸۱ بود. ما را وارد یک راهرو دیگر
شماره ۱۰ کردند، انبوهی زندانی دیگر آنجا بود که مدت ها بود آنجا بودند. ما
را به اطاق وکیل بند(نماینده زندانیان همان راهرو) این اصطلاحی بود که آنجا برای
اولین بار شنیدم. طرف پاسداری بود که یک کامیون تریاک از افغانستان وارد کرده بود
به قول خودش جانبازی بود که یک پایش را هم در جبهه از دست داده بود به همراه هم
پرونده اش در یک سلول انفرادی بودند( بعدها از کارکنان روزنامه «حمایت» مخصوص
زندانها شدند) آنجا ما را توجیه کرد وبه یک سلول راهنمایی کرد. این بند در واقع
راهرو شماره ۹ و ۱۰ بود که انتهای هر دو راهرو را باز کرده و به هم راه داشتند( بعدها
فهمیدم که سعید.ش هم در راهرو ۸ است و از همان موقع که اورا از
اهواز آورده اند آنجاست) بعد که وارد سلولمان شدیم طبق معمول حسابی آن را نظافت
کردیم و وسایلمان را چیدیم.آنجا “میم” همان که به اتهام جاسوسی در سلول انفرادی
کنارم بود را دیدم. یکی از زندانیان آنجا بلافاصله نزد ما آمد و گفت اینجا به هیچکس
اعتماد نکنید، دست توی دماغتان کنید گزارش میکنند. همینکه از پیش ما رفت من گفتم
خدا پدرو مادرش را بیامرزد که این چیزها را سریع به ما گفت که اینجا چه خبر است.
غلامحسین با خنده گفت : مطمئن باش که خودش از همانهاست. وواقعاً چند روز بیشتر طول
نکشید که دیدم غلامحسین کاملاً درست میگفت. به هر حال تعداد نفرات حدود ۳۰ نفر
بودند. انتهای راهرو یک تلویزیون بود و هواخوری کوچک داخل راهرو محل یخچال،
علاءالدین ۲ عدد وسینک ظرفشویی و توزیع غذا بود.آنجا غذا را به وکیل بند میدادند
و غذای ۳۰ نفر توسط مسئول غذا (که هفتگی تغییرمیکرد) توزیع میشد. نظافت راهرو
را هم یکی دو زندانی که برای این کارشان سیگار(بعنوان پول) دریافت میکردند انجام میدادند.
بعدها پول نقد میگرفتند. هر دو هفته یکبار یک مسئول خرید که به اسم”موسی” معروف
بود میآمد و لیست خرید بند را که همه ما به وکیل بند میدادیم میگرفت و روز بعد
اجناس را میآورد البته اقلام شخصی مثل سیگار، میوه، بیسکوئیت، شیر و… علی ایحال.
سلول را نظافت کردیم و مستقر شدیم و با چند نفر که همسایگانمان بودند هم آشنا شدیم.
از جمله همسایه بغلی ما گروه مواد مخدر(کوکائین) معروف به “باند نیکوزیا” بودند.
که به لحاظ مالی بسیار پولدار بودند و اغلب خانواده هایشان در آمریکا بودند و انگلیسی
و اسپانیائی را به روانی صحبت میکردند.غالباً موارد، قاچاق مواد مخدر کلان بود و یا
قاچاق اسلحه… یک مورد یک پسر جوان بیچاره بود که اتهامش کیف قاپی بود ولی از بد
حادثه ، کیف قاپیده شده (سامسونت) مربوط به یک اطلاعاتی بوده و وقتی قاپیده بود
پولی در آن نیافته و بدون توجه به مدارک داخل آن ، آنرا دور انداخته و تنها کیف را
برای خود نگه داشته بود. حال انبوه کتک خورده که مدارک را چکار کرده ای؟ تصور میکردند
او برنامه ریزی شده این مدارک را دزدیده و حال تا خلاف آن ثابت شود، حالا حالاها
باید کتک بخورد ( همانطور که گفتم اصل بر مجرم بودن است و نه بی گناهی و برائت ).
از آنجا که وضعیت بسیار اسفباری داشت. نمیتوانستیم در خرید بعضی اقلام به او کمک
نکنیم..
روز بعد (انتقال) درست در تاریخ ۴ خرداد ۱۳۸۱ حوالی
ساعت ۱۱ صبح بود که یکی از نگهبانان جلو بند آمده و اسم ما را خواند ( من و
غلامحسین ) گفتم : موضوع چیست ؟ گفت : بازجویی ! گفتم : بازجویی ؟؟؟ با بی حوصلگی
گفت : نمیدانم کارشناس پرونده تان (بازجو) گفته شما را ببرم …! چند دقیقه بعد با
چشم بند (چون بقول خودشان خدا هم بدون چشم بند در ۲۰۹ تردد نمیکند)
ما را به اطاقی برد که درهمان ردیف اطاقهای بازجویی بود ولی تا آن روز آنجا نرفته
بودم .ما را وارد اطاقی کرد و درب بسته شد.!!؟ صدایی گفت : چشم بندتان را کمی بالا
ببرید بلی بازجوی پرونده مان ” شیخان ” و یک نفر دیگر که بعدها فهمیدم اسمش ” جعفری
” است و او را قاضی ناظر بر زندان میگویند ، پشت میزی نشسته بودند. من و غلامحسین
هم روی دو صندلی که جلوی میز گذاشته بودند ، نشستیم. جعفری بدون هیچ مقدمه ایی گفت
: صدایتان زدم تا حکمی را که دادگاه صادر کرده برایتان قرائت کنم ، البته خودتان اینطور
خواستید و اگر کمی همکاری میکردید ووو… (روضه های همیشگی ! ) نهایتا شروع به قرائت
حکم کرد: بسمه تعالی : چنین و چنان (چون هیچگاه دادنامه را به ما ندادند که مفاد
دقیق آنرا بدانیم) ولی نقل به مضمون این بود که : درخصوص اتهام آقای فلان فرزند
فلان و… دائر بر عضویت و همکاری با گروهک منافقین… با استناد به مواد ۱۸۶ و…و…
محارب با خدا و رسول خدا… و نامبرده به اعدام با چوبه دار محکوم میگردد
کسانی هستند که بی نام نشان صفحاتی از تاریخ را ورق میزنند و با تحمل سختی و درد انسانیت را تصویر میکنند . بی شک هیچ صدایی بی پژواک نیست و حتی آنگاه که برصخره ها فرود آید انعکاس خواهد داشت و گاه چندین بار . براستی که به مصداق این شعر هستند که میگوید . بربرگ گل بخون شقایق نوشته اند ... هرآنکه پخته شد گوهری دگر شود . درود برسعید یکی از فرزندان دلیر لرستان که همواره در برابر ستم ستمگران ایستاده است . درود
پاسخحذف